عربي
english
غرب زدگی

يکي از دوستان دعوتگر که پنجاه سال سن داشت، برايم تعريف کرد که او در ايطاليا در يک مرکز اسلامي سخنراني کرده است و در مورد تربيت فرزندان و مسئوليت آنها سخن گفته است و اغلب شرکت کنندگان در جلسه عربهايي بوده‌اند كه در غرب سكونت داشته‌اند، وي فرمود: در اين اثنا که من سخن مي‌گفتم ناگهان پيرمرد هشتاد ساله‌اي برخاست و سخنانم را قطع نمود

و باصداي بلند فرياد زد. جناب شيخ! من مي‌خواهم دخترم را به ازدواج تو در بياورم! او را نکاح کن و با خود ببر! از تو التماس مي‌کنم اين کار را بکن! اي شيخ! اي شيخ! سپس گريه کرد و به شدت گريست.

من از اين عمل تعجب کردم ولي به او پاسخي ندادم. چون سخنراني‌ام به پايان رسيد و از حسن ظن او نسبت به خود تشکر کردم و به او گفتم که من علاقه‌اي به ازدواج ندارم. سپس از او پرسيدم: انگيزه‌ي آشفتگي و گريه و قطع نمودن سخنانم چه بود؟ گفت: جناب شيخ! ما چهار دوست بوديم و براي كسب زندگي بهتر با اهل و فرزندانمان به اين کشور آمديم. فرزندانمان بزرگ شده و کم کم داشتند از کنترل ما خارج مي‌شدند.

سال‌ها گذشت و دوستانم فوت کردند و تمام فرزندان آنان به آيين يهوديت گرويدند و من همچنان ناظر اين وضعيت بودم. امروز من دوران پيري را سپري مي‌كنم و استخان‌هايم ضعيف شده و مرگم نزديک شده است و براي دخترم بيمناک هستم. او حالا در مسجد است و فردا نمي دانم کجا باشد. من به گريه افتادم و اطرافيانم نيز گريه سر دادند.

 

برگرفته از کتاب ( من هو المغترب)

ترجمه ی محمد حنیف حسین زائی