عربي
english
داستان صهیب رومی

قهرمانان هیچ مجالی برای موازنه میان دین و دنیا ندارند که گاه این را برگزینند و گاه آن را... هرگز! دین همیشه برایشان مقدم بر هر چیزِ دیگر است، و به خاطر دین از هیچکس نمی‌ترسند...

صهیب رومی را ببین که در مکه برده بود...

هنگامی که اسلام آمد، پیامبر خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ را تصدیق نمود و اطاعت امر نمود؛ برای همین آزار کافران بر وی شدید شد... سپس پیامبر خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ به مومنان اجازه داد به مدینه مهاجرت کنند...

مسلمانان به سوی مدینه هجرت کردند... اما صهیب که قصد مهاجرت نمود، سران قریش او را باز داشتند و کسانی را بر وی گماشتند که شب و روز نگهبانی او کنند...

یکی از شب‌ها برای رفتن به قضای حاجت از بستر خود برخاست... نگهبانش نیز همراه او بیرون رفت...

اما همین که به بسترش بازگشت باز برای رفتن به قضای حاجت برخاست و باز نگهبان همراه او بیرون آمد...

بار دیگر به قصد قضای حاجت بیرون آمد... اما این بار کسی به نگهبانی همراه او نیامد و با خود گفتند: لات و عزی امشب شکمش را به کار انداخته‌اند!

او از فرصت استفاده کرد و گریخت و از مکه خارج شد... هنگامی که تاخیر کرد در پی او بیرون آمدند و دانستند که به سوی مدینه فرار کرده است...

با اسبان خود در پی صهیب بیرون آمدند و در راه به وی رسیدند... همین که دانست پشت سر وی هستند بر تپه‌ای بالا رفت و تیرهایش را مقابل خود چید و گفت:

ای قریشیان... به خدا سوگند می‌دانید که من تیراندازترین شمایم! به خدا به من نمی‌رسید مگر آنکه با هر تیری که در مقابلم گذاشته‌ام یکی از شما را می‌کشم!

گفتند: وقتی پیش ما آمدی هیچ نداشتی و اکنون داری با اموالت می‌گریزی...

صهیب گفت: نظرتان چیست که محل اموالم را در مکه به شما بگویم... آن را بردارید و بگذارید من بروم...

گفتند: باشد...

صهیب گفت: زیر فلان در را بکنید... آنجا چند اوقیه طلا خواهید یافت و نزد فلان زن بروید و دو حله بردارید...

او را ترک کردند و بازگشتند...

صهیب نیز صحرای بی آب و علف را با شوق و امید به دیدار پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ و یارانش طی کرد تا آنکه به مدینه رسید...

سپس به مسجد رفت و بر پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ وارد شد در حالی که اثر راه و غبار سفر بر وی بود...

هنگامی که پیامبر خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ او را دید فرمود: «معامله‌ات پرسود شد ای ابایحیی! معامله‌ات پرسود شد ای ابایحیی! معامله‌ات پرسود شد ای ابایحیی»...

آری به خدا سوگند... معامله‌ای که کرد پرسود بود...

چرا سود نکند؟ مالی که با آن همه سختی و زحمت روز و شب به دست آورده بود و سرزمینی که به آن خو گرفته بود و خانه‌ای که در آن زندگی می‌کرد، همه و همه در راه به دست آوردن خشنودی خداوند برایش بی‌ارش شد... و سود برد!