در آغاز بعثت، پیامبر خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ در مکه به صورت پنهانی به اسلام دعوت میکرد و مسلمانان نیز دین خود را پنهان میداشتند...
هنگامی که مسلمانان ۸۸ مرد شدند، ابوبکر صدیق ـ رضی الله عنه ـ اصرار نمود که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ دعوت را علنی نماید...
پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: «ای ابابکر... ما کم هستیم...»
اما ابوبکر آنقدر پافشاری کرد تا آنکه پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ به سوی مسجد رفت و مسلمانان همراه با او در گوشه و کنار مسجد پراکنده شدند... هر کس در میان قوم و عشیرهی خود...
ابوبکر در میان مردم به سخنرانی ایستاد... او نخستین خطیبی بود که به سوی خداوند دعوت کرد... مشرکان که دیدند خدایانشان را کم ارزش میداند و از دینشان عیب میگیرد برخاستند و بر ابوبکر و دیگر مسلمانان شوریدند و آنان را در گوشه و کنار مسجد به شدت کتک زدند...
ابوبکر در این حال دین را با صدای بلند بیان میکرد... عدهای او را در محاصره گرفتند و چنان زدند که به زمین افتاد... او میانسال بود و تقریبا پنجاه سال داشت...
عتبة بن ربیعهی فاسق به وی حمله برد و شکم و سینهاش را لگدمال کرد و با دو لنگ کفش سفت چنان به صورت ابوبکر زد که چهرهاش زخمی و خونین شد تا جایی که نمیشد بینی ابوبکر را از چهرهاش تشخیص داد، و ابوبکر در این حال بیهوش بود...
سپس قبیلهاش بنی تیم آمدند و مشرکان را عقب راندند و او را در پارچهای بردند... شک نداشتند که مرده است... او را در منزلش نهادند...
پدر و قومش کنارش نشسته بودند... با او حرف میزدند اما پاسخ نمیداد...
در پایان روز به خودش آمد... چشمانش را باز کرد و نخستین سخنی که گفت این بود: پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ چطور است؟
پدرش خشمگین شد... ناسزایش گفت و بیرون رفت!
مادرش کنار او نشست... سعی میکرد به او آب و غذا دهد و اصرار میکرد که چیزی بخورد...
اما ابوبکر فقط میگفت: پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ چطور است؟
مادرش گفت: به خدا سوگند من خبری از دوست تو ندارم...
ابوبکر گفت: به نزد ام جمیل دختر خطاب برو و از او بپرس...
ام جمیل مسلمان بود اما اسلامش را پنهان میکرد...
مادر ابوبکر به نزد ام جمیل رفت و گفت: ابوبکر میپرسد محمد بن عبدالله در چه حال است؟
ام جمیل که میترسید از اسلامش خبردار شوند، گفت: من نه ابوبکر را میشناسم و نه محمد را... اما اگر میخواهی همراه تو به نزد فرزندت میآیم...
گفت: باشد.. و همراه او رفت...
همین که به نزد ابوبکر وارد شد او را دید که با چهرهای زخمی و خونین بر زمین افتاده...
با دیدن او گریست و گفت: به خدا سوگند قومی که با تو چنین کردهاند اهل فسق و کفرند... امیدوارم خداوند برای تو از آنان انتقام گیرد...
ابوبکر به سختی به او نگریست و گفت: ای ام جمیل... رسول خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ چه کرد؟
ام جمیل به ابوبکر گفت: مادرت اینجا نشسته و دارد میشنود...
ابوبکر گفت: از او زیانی نخواهد دید...
گفت: رسول خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ سالم است...
ابوبکر گفت: پس کجاست؟
گفت: در خانهی ابن ابی الارقم...
مادر ابوبکر خطاب به او گفت: اکنون از حال دوستت مطمئن شدی... چیزی بخور...
گفت: هرگز... قسم به خدا چیزی نمیخورم و نمینوشم تا آنکه به نزد رسول خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ روم و او را با چشمان خود ببینم...
صبر کردند تا هوا تاریک شد و مردم خوابیدند...
ابوبکر خواست برخیزد اما نتوانست... با کمک مادرش و ام جمیل از خانه بیرون رفت و او را به نزد رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ بردند...
پیامبر خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ همین که او را دید، بغلش کرد و او را بوسید... مسلمانان نیز به سوی او آمدند... پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ به شدت برای ابوبکر ناراحت شد...
اما ابوبکر میگفت: پدر و مادرم فدایت ای رسول خدا... من مشکلی ندارم... مگر کاری که آن فاسق با صورتم کرد...
سپس گفت: ای پیامبر خدا... این مادرم هست که در حق فرزندش بسیار نیکوکار است... و تو مردی مبارک هستی... او را به سوی الله عزوجل دعوت کن... امید که الله به واسطهی تو او را از آتش نجات دهد...
پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ برای وی دعا کرد، سپس او را به اسلام فرا خواند... و او اسلام آورد...
از برکت همین اهمیت بسیاری که ابوبکر صدیق داشت خداوند او را بر دین ثابت قدم و استوار نمود...
هنگامی که رسول خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ درگذشت برخی از مردم در مرگ وی شک آوردند... عمر ـ رضی الله عنه ـ با شمشیر خود برخاست و هر که را سخن از مرگ پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ بگوید تهدید کرد...
در این حال ابوبکر صدیق ـ رضی الله عنه ـ با گامهایی استوار از منبر بالا رفت و چنین گفت: «هر کس محمد را میپرستید پس [بداند] که محمد مرده است، و هر کس الله را میپرستید بداند که الله زنده است و نمیمیرد»...
پس از آن قبایل دور و بر مکه مرتد شدند... اینجا بود که ابوبکر همچون کوهی استوار در برابر آنان ایستاد و دوباره شوکت اسلام را باز گرداند...
از ثمرات حرص ابوبکر بر دعوت این بود که بیش از سی صحابی که شش تن آنان از عشرهی مبشره هستند توسط وی اسلام آوردند...