سلف صالح
در آغاز بعثت، پیامبر خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ در مکه به صورت پنهانی به اسلام دعوت میکرد و مسلمانان نیز دین خود را پنهان میداشتند...
هنگامی که مسلمانان ۸۸ مرد شدند، ابوبکر صدیق ـ رضی الله عنه ـ اصرار نمود که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ دعوت را علنی نماید...
پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: «ای ابابکر... ما کم هستیم...»
سعد بن معاذ ـ رضی الله عنه ـ انسانی صالح و متقی و اهل عبادت بود... شب، او را با گریهی سحر میشناخت، و روز با نماز و استغفار...
در غزوهی بنیقریظه زخمی شد... چند روز بیمار بود سپس به حال مرگ افتاد...
هنگامی که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ از وضع وی آگاه شد خطاب به اصحابش فرمود: «به نزد او برویم...»
روزی عمر بن عبدالعزیز در تشییع جنازهی یکی از اعضای خانوادهاش شرکت کرد... هنگامی که بدن او را به کرمها سپرد و در خاک دفنش نمود، رو به مردم کرد و گفت:
ای مردم... قبر از پشت سرم مرا صدا زد... بگویم چه گفت؟
گفتند: آری...
گفت: مرا صدا زد و گفت: ای عمر بن عبدالعزیز... آیا از من نمیپرسی با یاران چه کردم؟
گفتم: آری...
دین اسلام سوارانی دارد که میدان نبرد را در مینوردند و هنگام غنیمت پنهان میشوند...
سعد بن معاذ در نبرد خندق آسیب دید و درگذشت...
هفتاد هزار فرشته که جبرئیل در پیشاپیش آنان بود از آسمان نازل شدند... جبرئیل به نزد پیامبر خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ آمد و گفت: ای محمد... این کدام یک از اصحاب تو بود که به سبب مرگش عرش رحمان به لرزه در آمد و درهای آسمان گشود شد؟
قهرمانان هیچ مجالی برای موازنه میان دین و دنیا ندارند که گاه این را برگزینند و گاه آن را... هرگز! دین همیشه برایشان مقدم بر هر چیزِ دیگر است، و به خاطر دین از هیچکس نمیترسند...
صهیب رومی را ببین که در مکه برده بود...
هارون الرشید...
مردی که پادشاه زمین بود و سربازانش جهان را پر کرده بودند...
کسی که سرش را بلند میکرد و به ابر میگفت: «در هند میباری یا در چین... یا هر جایی که میخواهی... به خدا قسم هر جا که بباری زیرِ پادشاهی من است»..
هارون روزی برای شکار بیرون رفت و از کنار بهلول گذشت... به او گفت: مرا نصیحت کن...
ابن قُدامه در کتاب خود «توبه کنندگان» مینویسد:
گروهی از بدکاران زنی زیبا را مامور کردند که خود را در معرض ربیع بن خیثم قرار دهد تا شاید او را به فتنه اندازد، و به او گفتند: اگر چنین کنی هزار درهم به تو خواهیم داد...
او نیز زیباترین لباس خود را پوشید و از خوشبوترین عطر خود استفاده کرد و هنگامی که ربیع از مسجد بیرون میآمد خود را در معرض او قرار داد...
صاحب کتاب «حلیة الأولیاء» مینویسد:
امیر عمر در شام برایش محمولهای روغن در چندین کوزه فرستاد تا آن را بفروشد و در بیت المال مسلمانان قرار دهد...
عمر کوزهها را برای مردم در ظرفهایشان میریخت و هر گاه یک کوزه تمام میشد آن را کنار خود میانداخت...
ابن کثیر و دیگران آوردهاند که عمر بن الخطاب ـ رضی الله عنه ـ ارتشی را به جنگ رومیان فرستاد...
در این ارتش جوانی از جوانان صحابه بود به نام عبدالله بن حذافهی سهمی...
نبرد میان مسلمانان و رومیان به طول انجامید و قیصر از پایداری مسلمانان و جراتی که در برابر مرگ نشان دادند به شگفت آمد،
مردی نزد رسول خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ آمد و گفت: من به شدت نیازمندم...
از ظاهرش میشد به گرسنگی او پی برد...
پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ کسی به نزد یکی از همسرانش فرستاد که آیا نزد وی غذایی هست؟
او گفت: قسم به آنکه جانم به دست اوست جز آب چیزی نداریم.
زید بن ارقم میگوید:
ابوبکر صدیق ـ رضی الله عنه ـ بردهای داشت که کار میکرد و با پول آن هر روز غذایی میخرید...
شبی برای ابوبکر غذا آورد... ابوبکر لقمهای از آن را خورد...
برده گفت: هر شب دربارهی غذا از من سوال میکردی؛ امشب چه شد که چیزی نپرسیدی؟
در غزوه بدر سختی و تكلیف مسلمانان شدت یافت، زیرا مسلمانان نه به قصد جنگیدن با كفار بلكه بخاطر تصرف كاروان تجارتی قریش كه در راه بازگشت از شام بود بیرون شده بودند، آنان دریافتند كه كاروان تجارتی از چنگشان بدر رفته و قریش با لشكر مجهزی از مكه مكرمه به قصد نبرد با آنان آمده است،
علی بن جهم شاعری فصیح ولی بیاباننشین و بیفرهنگ بود که از زندگی چیزی جز آنچه در صحرا و بیابان دیده بود نمیدانست و متوکل خلیفهی مقتدری بود و هر آنچه میخواست، هر لحظهای عمل میکرد. روزی علی بن جهم وارد بغداد شد به او گفتند: هرکسی متوکل را تعریف و ستایش کند در نزد او تقرب پیدا کرده و بذل و بخشش دریافت میکند.
عروة بن زبیر از بزرگان تابعین بود... او فرزند صحابی جلیل، زبیر بن العوام بود... پایش دچار جذام شد و گوشت آن شروع به ریختن کرد... پزشکان او را معاینه کردند و تصمیم گرفتند پای او را ببرند تا بیماریاش گسترش نیابد...
ابن کثیر در تاریخ خود آورده که مردی از ضعیفان نزد یکی از بزرگان مال بسیاری داشت... اما او را معطل میکرد و حقش را نمیداد و هر بار آن فقیر مالش را میخواست آزارش میداد و غلامانش را دستور میداد که او را بزنند...
در طبقات ابن سعد آمده که ام عماره ـ رضی الله عنها ـ همراه با لشکر مسلمانان در نبرد احد حاضر شد و به در آنجا به آب دادن و مداوای بیماران میپرداخت... اما هنگامی که نبرد شدت گرفت و برخی از مسلمانان شکست خوردند و گریختند، او مسلمانان را دید که در حال فرار هستند و کافران جولان میدهند
پیشینیان و نماز!
پیامبر خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ هنگامی که به نماز میایستاد به سبب گریهای که میکرد از سینهاش صدایی مانند دیگ در حال جوشیدن شنیده میشد...
ابوبکر صدیق نیز هنگامی که با مردم نماز میگزارد صدایش از شدت گریهاش به سختی شنیده میشد...
و صدای نالهی عمر در هنگام نماز، از پشت صفها شنیده میشد...
یکی از خلفا از کارکنانش خواست تا فقیه بزرگوار «ایاس بن معاویه» را به حضور وی بیاورند. وقتی ایاس به حضور خلیفه رسید خلیفه به وی گفت: من از تو می خواهم که منصب قضاوت را بر عهده بگیری. اما آن فقیه درخواست خلیفه را رد کرد و گفت: «من برای این منصب مناسب نیستم».
امیرالمومنین عمربن الخطاب (رضی الله عنه) به همراه جمعی از اصحاب به سوی شام به راه افتادند. در مسیر به آنها خبر رسید که طاعون در شام منتشر شده و بسیاری از مردم جان باخته اند.
عبدالله ابن مبارک از عابدان مجتهد و عالم به قرآن و سنت بود که در مجلس علم وی بسیاری از مردم حضور می یافتند تا از علم وی بهره گیرند. روزی وی با مردی در راه می رفت… ناگهان آن مرد عطسه کرد ولی فراموش کرد که الحمدلله بگوید
عمر (رضی الله عنه) روزی بر منبر بالا رفت و مردم را به عدم زیاده روی در مهریه فراخواند زیرا پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم و اصحابش در مهریه بیش از ۴۰۰ درهم پرداخت نکرده اند. بر این اساس وی مردم را دستور داد بیش از این مهریه ندهند و نگیرند.
عمربن عبدالعزیز به حکمت و آسانگیری مشهور بود. روزی یکی از فرزندانش که گمان می برد پدرش در برخورد با مردم و انحرافات جامعه آسان می گیرد، بر وی وارد شد و گفت: پدرم! چرا در برخی مسائل سهل انگاری می کنی؟ به خداوند سوگند که اگر من به جای تو بودم در راه حق از هیچ کس نمی ترسیدم!
ابوجعفر منصور سفیان ثوری را فراخواند تا منصب قضا را به وی دهد... اما سفیان نپذیرفت... منصور اصرار کرد و سفیان ابا ورزید... آنگاه ابوجعفر خشمگین شد و فریاد زد: ای غلام! شمشیر و چرم!...[1]
هنگامی که چرم و شمشیر را آوردند و سفیان دانست قضیه جدی است، گفت: ای خلیفه تا فردا صبر کن؛ فردا با لباس قضاوت نزد تو خواهم آمد...
هنگام تاریکی شب، سفیان سوار بر اسب خود شد و از کوفه گریخت...
غزوهی تبوک آخرین غزوهای بود که خود پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ در آن حضور داشت...
رسول خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ به مردم دستور حرکت داد و از آنان خواست خود را برای جنگیدن آماده کنند...
همچنین از آنان هزینهی مجهز کردن آن لشکر را جمعآوری کرد تا آنکه تعداد نیروها به سی هزار تن رسید...
پس از غزوه ی احد، گروهی از دو قبیله ی عضل و قاره به نزد رسول الله صلی الله علیه و آمده و عرض کردند:
ای رسول الله... همانا ما مسلمان شده ایم... گروهی از یارانت را با ما بفرست تا ما را از مسائل دین آگاه سازند...
و قرائت قرآن را به ما آموزش دهند...
و احکام اسلام را به ما یاد دهند...