عربي
english
داستان یکی از دوستان و مادر پیرش..

به یاد دارم که یک پیرزن صالح «مادر یکی از دوستان» یکی از فرزندانش را بسیار تعریف می‌کرد و با دیدن او خوشحال و شادمان می‌گشت و با او سخن می‌گفت با وجود این که فرزندان دیگرش با او نیکی و خوشرفتاری می‌کردند. اما قلبش بیشتر به این پسر وابسته بود. من می‌خواستم علت آن را دریابم

 

تا این که روزی با او نشستم و در این مورد از او پرسیدم. گفت: مشکل این است که برادرانم طبیعت مادرم را نمی‌شناسند، لذا وقتی با او می‌نشینند. از همنشینی آن‌ها خسته و ملول می‌گردد، من به عنوان شوخی گفتم: مگر جناب عالی طبیعت او را کشف نموده‌ای! دوستم خندید و گفت: بله من سّرِ آن را برایت بازگو می‌کنم.

وی افزود: مادرم مانند سایر پیرزن‌ها از سخن‌گفتن در مورد زنان و شنیدن اخبار آن‌ها خوشش می‌آید. مانند این که حال کسانی را بداند که ازدواج کردند و طلاق گرفتند و از این که فلان زن چند بچه دارد و کدامیک بزرگتر است و فلان شخص کَی با فلان زن ازدواج نموده است و اسم اولین فرزندشان چیست و از قبیل این حرف‌هایی که من آن‌ها را سودمند و مفید نمی‌دانم، ولی او سعادت خودش را در تکرار این حرف‌ها می‌داند و یادآوری اینگونه اطلاعات را دانش و معلومات محسوب کرده و احساس آرامش می‌کند؛ زیرا ما هرگز آن‌ها را در کتابی نخوانده‌ایم و از نواری نشنیده‌ایم و تو هرگز آن‌ها را در شبکه‌ی اینترنت نمی‌یابی! وقتی من چنین سخنانی را از مادرم می‌پرسم، احساس می‌کند که چیزی را آورده است که گذشتگان از آن بی‌خبر بوده‌اند، خوشحال شده و شاد می‌گردد. وقت می‌گذرد و او سخن می‌گوید. حال آن که برادرانم تحمل شنیدن اینگونه سخنان را ندارند. از این جهت او را به اخبار و سخنانی مشغول می‌دارند که او برای آن‌ها اهمیت قائل نیست، و در نتیجه‌ی همنشینی آنان با او ناخوشایند می‌شود و از مجالست من خوشحال می‌گردد! این است راز این مسابقه.

آری! وقتی شما طبیعت کسانی را که در کنار شما هستند شناختید و دانستید که از چه امری خوش می‌شوند و از چه امری ناخوش. می‌توانید قلب آن‌ها را اسیر نمایید.