عربي
english
داستان اصحاب اخدود

نوجوانی با کمتر از پانزده سال عمر... او در دوران پادشاهی ستمگر زندگی می‌کرد... پادشاهی که ادعای خدایی می‌کرد و جادوگری در خدمتش بود که کارهایش را برایش زیبا جلوه می‌داد...

این ساحر از جنیان کمک می‌گرفت و پادشاه را از اسرار مردم باخبر می‌ساخت...

هنگامی که پادشاه مردم را از اسرارشان آگاه می‌کرد گمان می‌کردند که از غیب آگاهی دارد و بیش از پیش نسبت به او دچار فتنه می‌شدند...

هنگامی که آن جادوگر پیر شد به پادشاه گفت: من دیگر پیر شده‌ام و می‌ترسم بمیرم و این علم را از دست بدهی... نوجوانی نزد من بفرست تا سحر را به او یاد دهم...

پادشاه در میان مردم جستجو کرد و نوجوانی باهوش و شجاع یافت و به نزد ساحر فرستاد...

نوجوان ما صبح‌ها به نزد ساحر می‌رفت و از او جادوگری یاد می‌گرفت و شب به نزد خانواده‌اش باز می‌گشت... روزها به همین صورت می‌گذشت...

تا اینکه یک روز در راهِ رفتن به نزد ساحر از کنار راهبی گذشت که در حال نماز و عبادت بود...

نزد او نشست و به سخنانی که می‌گفت و قرائتش گوش داد و از آن خوشش آمد و پرسید: چه چیزی می‌پرستی؟

گفت: خداوند را می‌پرستم...

نوجوان گفت: خدا... یعنی پادشاه؟

راهب گفت: نه... پروردگار من و تو و پادشاه، الله است...

سپس دین را به نوجوان یاد داد و او را به آن فرا خواند... و آن نوجوان به الله ایمان آورد...

از آن به بعد هر گاه می‌خواست به نزد ساحر برود یا هنگام بازگشت از پیشِ او به نزد راهب می‌نشست و از وی دین را یاد می‌گرفت...

گاه مدت زیادی نزد راهب می‌نشست و دیر به نزد ساحر می‌رفت و ساحر او را کتک می‌زد... و گاه خانواده‌اش به سبب تاخیرش او را تنبیه می‌کردند...

هنگامی که این وضعیت برایش سخت شد نزد راهب شکایت کرد... راهب به او گفت: اگر از ساحر ترسیدی بگو خانواده‌ام مرا نگه داشته‌اند، یعنی با من کاری داشتند، و هر گاه از تنبیه خانواده ترس داشتی بگو ساحر مرا نگه داشته...

روزها به همین صورت از پی هم رفتند و او هر روز درس‌هایی در سحر و درس‌هایی در دین می‌آموخت!

راهب به او می‌گفت پروردگارت الله است و ساحر می‌گفت پروردگارت پادشاه است...

تا اینکه یک روز در حالی که از راهی می‌گذشت ناگهان دید حیوانی بسیار بزرگ در وسط راه نشسته و راه را بر مردم بسته است... هنگامی که چنین دید با خود گفت: امروز خواهم دانست که ساحر بهتر است یا راهب؟!

سپس سنگی از زمین برداشت و گفت: خداوندا اگر کار راهب به نزد تو محبوب‌تر از کار ساحر است این حیوان را بکش تا راه مردم باز شود...

سپس سنگ را به سوی آن حیوان پرتاب کرد و آن را کشت...

مردمی با ترس و هیجان به همدیگر نگاه کردند و گفتند: چه کسی جانور را کشت؟

برخی از آن‌ها به نوجوان اشاره کردند... برخی دیگر نیز در حیرت بودند... گروهی باور کردند و گروهی باور نمی‌کردند...

هنگامی که دیدند او آن حیوان را با سنگی کوچک کشته است به یکدیگر گفتند: این نوجوان علمی را می‌داند که کسی دیگر به آن دست نیافته...

سپس داستان آن نوجوان منتشر شد و میان مردم مشهور شد و مردم هر جا درباره‌ی وی حرف می‌زدند...

نوجوان به نزد راهب رفت و داستان را به او گفت... راهب گفت: ای پسرم... امروز تو بهتر از منی و کارت به جایی رسیده که می‌بینم... تو مورد آزمایش قرار خواهی گرفت، پس اگر دچار بلا شدی نامی از من نبر...

نوجوان از نزد او رفت در حالی که طنین سخنان راهب در گوش او تکرار می‌شد: تو آزمایش خواهی شد... تو آزمایش خواهی شد...

نوجوان به خانه رفت و مردم از هر سو به نزد او آمدند... سپس خداوند به او کرامت عطا کرد... نابینا را بینا می‌کرد و پیسی را شفا می‌داد و هرگونه بیماری مردم را مداوا می‌کرد...

کارش به جایی رسید که مردم از هر جا به نزد او می‌آمدند و در مقابل او زانو می‌زدند... او نیز آنان را به توحید و عبادت پروردگار فرا می‌خواند...

کم کم تعداد هدایت شدگان رو به ازدیاد نهاد و از تعداد کافران و بیماران کم شد...

مردم درباره‌ی کارهای او سخن می‌گفتند و درباره‌ی قدرت‌هایی که داشت از یکدیگر می‌پرسیدند...

تا اینکه روزی یکی از هم‌نشینان پادشاه که نابینا بود درباره‌ی او شنید و به سرعت خود را به او رساند در حالی که هدایای بسیاری با خود به نزد او برده بود...

هنگامی که بر آن نوجوان وارد شد هدایا و اموال را روبروی او گذاشت و گفت: همه‌ی این چیزها از آن توست اگر بتوانی مرا شفا دهی، و با دستش به طلاها و اموال اشاره کرد...

هنگامی که نوجوان آن وزیر را در مقابل خود دید، دانست فرصت بزرگی برای دعوت به سوی خداوند به دست آورده... بنابراین هیچ توجهی به اموال او نکرد و از همراهان بسیاری که دنبال او بودند نیز نترسید بلکه همانند فرزندی دلسوز و طبیبی مهربان رو به او کرد و گفت:

من کسی را شفا نمی‌دهم... شفا دهنده الله متعال است... اگر به الله ایمان بیاوری دعا می‌کنم تا تو را شفا دهد...

هم‌نشین پادشاه اندکی فکر کرد... به دینی که بر آن زندگی کرده بود اندیشید...

او پادشاهی را می‌پرستید که انسانی بیش نبود... نه صاحب سودی بود و نه زیانی...

پس ایمان به قلبش راه یافت و مشتاق عبادت پروردگار رحمان شد... به الله ایمان آورد و الله نیز او را شفا عطا کرد و سینه‌اش را فراخ نمود و اجرش را بسیار...

وزیر، در حالی که شاد و خوشحال بود و می‌توانست مردم را ببیند از آنجا بیرون آمد...

هنگام صبح به نزد پادشاه آمد و به مانند قبل نزد او نشست... پادشاه که دید او بینا شده تعجب کرد و گفت: چه کسی بینایی‌ات را به تو باز گردانده؟!

آن مومن موحد گفت: پروردگارم...

پادشاه احمق گفت: من!

گفت: نه!!

پادشاه گفت: مگر تو پروردگاری جز من داری؟

گفت: پروردگار من و تو الله است!

پادشاه خشمگین شد و غرید و تهدید کرد...

سپس دستور داد آن وزیر را گرفتند و به سختی مورد شکنجه و اهانت قرار دادند... تا آنکه بالاخره زیر شکنجه از آن نوجوان نام برد...

آن نوجوان را آوردند... پادشاه با دیدنش او را شناخت و دانست شاگرد جادوگر است...

با نرمی به او گفت: فرزندم... جادویت به جایی رسیده که نابینا و پیس را شفا می‌دهی و چنین و چنان می‌کنی؟

نوجوان گفت: من کسی را شفا نمی‌دهم... شفا دهنده الله متعال است...

پادشاه به شدت جا خورد و از او پرسید که چه کسی این دین را به او یاد داده است... نوجوان از ترس جان راهب از گفتن نامش خودداری کرد...

اما آن ستمگر دستور داد او را شکنجه کنند و مورد اهانت قرار دهند...

به آن نوجوان کم سن و سال و بدن نحیفش رحم نکردند و تا توانستند او را شکنجه کردند... او هر چه سعی کرد نتوانست در برابر آن آزار صبر کند و در پایان توان خود را از دست داد و جای راهب را به آنان گفت...

یاران آن طاغوت به سوی آن عابد رفتند... ناگهان به صومعه‌اش وارد شدند و خشوع و نمازش را قطع کردند و به نزد آن کافر بردند...

او را بر پادشاه وارد کردند... پادشاه در برابرش ایستاد و گفت: از دینت باز گرد...

راهب گفت: هرگز... و نپذیرفت که دست از دینش بکشد... پادشاه دستور داد او را شکنجه کردند و به شدت زدند... و او همچنان بر عبادت رحمان و کفر به یاران شیطان، پایداری کرد...

گر چه آنان بدن او را مورد شکنجه قرار دادند، اما الله به او وعده‌ی آمرزش و بهشت داده بود...

هنگامی که پایداری او را دیدند... همه بر او جمع شدند... یکی بر بدن او تازیانه می‌زد... دیگری خنجر... دیگری دستانش را می‌بست... یکی دیگر شلاق را بر پاهای او فرود می‌آورد...

آن پیر که کمرش خم شده بود و استخوان‌هایش سست، با احتساب اجر و پاداش، از آن ضربات لذت می‌برد!

پادشاه که چنین دید دستور داد تا وی را روبروی او بیاورند... سپس دستور داد تا اره را بیاورند و بر فرق سر او بگذارند... سپس او را به دو نیم اره کردند...

مردم با دیدن این صحنه به شدت ترسیدند...

همنشین پادشاه و آن نوجوان به بدن دو نیم شده‌ی راهب می‌نگریستند که خون از آن در جریان بود... و روحش به آسمان پرواز کرده بود...

آنگاه پادشاه رو به وزیر کرد و گفت: از دینت برگرد...

اما او نپذیرفت...

سربازان او را گرفتند و اره را بر فرق سرش نهادند... اما او همانند کوه ثابت و پایدار بود... بهشت را در برابر خود می‌دید که گویا رودهایش از زیر پاهای او در جریان است...

با اره سر و صورت و دهان و بدنش را می‌بریدند و او می‌نالید تا آنکه بدن او به دو نیم شد  و به دو سو بر زمین افتاد... و نوجوان در این حال او را می‌نگریست...

هنگامی که پادشاه خونخوار خون‌ها و بدن‌های تکه تکه را در برابر خود دید بر سر نوجوان فریاد زد: از دین خود برگرد!

اما نوجوان نپذیرفت و منتظر بود تا با اره او را نیز دو نیم کنند...

اما پادشاه امیدوار بود که این نوجوان کم سن و سال اغواء شود و از دینش برگردد... بنابراین خواست مرگ او را طولانی‌تر کند...

بنابراین او را به چند تن از سربازانش داد و گفت: او را به فلان کوه ببرید و به قله‌ی آن برید؛ اگر از دینش برگشت که هیچ، و گرنه او را به پایین اندازید...

پادشاه گمان می‌کرد که آن نوجوان در میانه‌ی راه از دینش باز خواهد گشت...

نوجوان را به سوی کوه بردند... او را به جلو می‌راندند و از کوه بالا می‌بردند تا آنکه به قله‌ی کوه رسیدند...

همین که به قله رسیدند به او گفتند: از دین خود برگرد و گرنه به پایین پرتت خواهیم کرد...

نوجوان به دور و بر خود نگاهی کرد... کوه‌هایی تیره و صخره‌هایی سخت... و مرگی که در برابر چشمان خود می‌دید...

در این هنگام چشمان خود را به آسمان دوخت و درهای آن را با دعا تکان داد و گفت: «خداوندا هر طور خودت اراده می‌کنی مرا از شر آنان نجات ده»...

همین که دست به دعا و تضرع و نیاز برداشت، آن کسی که دعای محتاجان را می‌شنود و زیان را بر طرف می‌کند، دعایش را شنید...

آری کسی دعای او را شنید که دعای نوح را شنید و با رحمت خود مصیبت را از یونس برطرف ساخت...

کسی دعایش را شنید که زیان را از ایوب برداشت و یوسف را پس از غیبتی طولانی به یعقوب بازگرداند...

خداوند به سنگ‌های کوه دستور داد که از جا تکان خورند... و کوه به اذن خداوند به لرزه در آمد و سربازان پادشاه از بلندای کوه به زیر افتادند... خداوند پاهای نوجوان را ثابت نگه داشت و او را حفظ کرد تا آنکه از کوه پایین آمد و به نزد پادشاه رفت...

هنگامی که بر وی وارد شد و روبرویش ایستاد، پادشاه از جای برجست و در شگفت شد... پس سربازان کجایند؟

از نوجوان پرسید: همراهانت کجایند؟

گفت: خداوند مرا از دست آنان نجات داد!

اما پادشاه طغیان ورزید و ترجیح داد بنده‌ی شیطان باشد...

دوباره دستور داد سربازان دیگری آن نوجوان را بگیرند و به آنان گفت: او را ببرید و بر کشتی بنشانید و به وسط دریا ببرید... اگر از دینش برگشت که هیچ، و گرنه او را به دریا اندازید...

او را بردند و به دریا رسیدند و سوار کشتی شدند... هنگامی که به وسط آب رسیدند دریا طوفانی شد... به او گفتند: از دینت برگرد و گرنه تو را به آب خواهیم انداخت...

نوجوان چشمانش را به آسمان بلند کرد و آن از بین برنده‌ی دردها و بلاها را به فریاد خواند...

کسی را به فریاد خواند که پناهجوی خود را نجات می‌دهد و هر کس به سوی او بگریزد را به درگاه خود راه می‌دهد...

گفت: خداوندا مرا هر طور که خود اراده می‌کنی از دست آنان نجات ده...

ناگهان دعا به درگاه کسی رسید که کارش بی‌شک است و حکمش بی‌بازگشت و کس را یارای رقابت با او نیست...

کنترل همه چیز به دست اوست و جهان تحت قضا و قدرش...

دعای کسان را می‌شنود و مناجات درماندگان را اجابت می‌کند...

خداوند امر نمود و کشتی واژگون شد... سربازان غرق شدند و نوجوان نجات یافت و به نزد پادشاه برگشت...

هنگامی که پادشاه او را دید به شدت ترسید و با اضطراب پرسید: پس همراهانت کجایند؟!

گفت: خداوند مرا از شر آنان نجات داد!

پادشاه درمانده شده و دانست توانایی رو در رو شدن با کسی را ندارد که از سوی سربازان آسمانی یاری می‌شود...

نوجوان به او گفت: تو نخواهی توانست مرا بکشی مگر آنکه آنچه را به تو می‌گویم انجام دهی...

پادشاه گفت: آن چیست؟

گفت: همه‌ی مردم را در یک میدان جمع می‌کنی و مرا به تنه‌ی نخلی می‌بندی... سپس تیری را از تیردان من برمی‌داری و در چله‌ی کمان می‌گذاری و می‌گویی: «به نام الله، پروردگارِ این نوجوان» سپس به سوی من پرتاب می‌کنی... اگر چنین کنی مرا خواهی کشت...

پادشاه احمق این را پذیرفت و مردم را در یک میدان جمع کرد و آن نوجوان را در برابر آن بر یک تنه‌ی نخل بست...

هنگام که مردم دیدند او بر تنه‌ی نخل بسته شده، او را شناختند... او همانی بود که بیماری‌های آنان را به اذن الله شفا می‌داد و بیمارانشان را مداوا می‌کرد و ضعیفانشان را یاری می‌داد و در حق گرسنگان نیکی می‌کرد...

سپس نگاهی به پادشاه ستمگر انداختند که سربازان خود را دور و بر خود جمع کرده و فریب نیرویش را خورده...

سپس پادشاه تیری از تیردان آن نوجوان برداشت و در چله‌ی کمان نهاد... آنگاه با صدای بلند گفت: «به نام الله، پادشاه این نوجوان!» و آن تیر را پرتاب کرد...

تیر میان چشم و گوش نوجوان نشست... آن نوجوان دستش را بر آنجا نهاد و درگذشت...

پادشاه خوشحال شد و فکر کرد از دست آن نوجوان راحت شده و به قصر خود بازگشت...

اما مردم... هنگامی که مرگ آن نوجوان را دیدند دانستند که تنها الله توانایی زیان و سود را دارد و تنها الله است که بالا می‌برد و پایین می‌آورد و پادشاه انسانی بیش نیست و صاحب سود و زیان نیست...

بنابراین گفتند: به پروردگار آن نوجوان ایمان آوردیم... به پروردگار آن نوجوان ایمان آوردیم... به پروردگار آن نوجوان ایمان آوردیم...

یاران پادشاه به سرعت به نزد او رفتند و گفتند: یادت هست از چه می‌ترسیدی؟ به خدا که همان بر سرت آمد! ناراحت بودی که سه نفر به الله ایمان آورده بودند؟ اکنون همه‌ی مردم ایمان آورده‌اند!

پادشاه خشمگین شد و دستور داد خندق‌ها را در راه‌ها حفر کردند و در آن آتش افروختند...

سپس مردم را در برابر آن خندق‌ها آوردند و به آن‌ها گفتند: هر کس از دین خود برنگردد را در این آتش خواهیم انداخت...

و مومنان پی در پی در آن آتش افتادند... مردان و زنان... بزرگ و کوچک... پیران و جوانان...

تا آنکه زنی را آوردند که کودکی را در بغل داشت... به او گفتند: یا از دینت برگرد یا تو را در آتش خواهیم انداخت...

آن زن نگاهی به خندق آتش انداخت و مردم را دید که در آن می‌سوزند... سرش را زیر انداخت و کودکش را نگاه کرد... کودک را که دید، از افتادن در آتش منصرف شد و نزدیک بود از کافران اطاعت کند...

در این هنگام خداوند کودک او را به سخن آورد... کودک به مادر گفت: مادرم... صبر کن که تو بر حقی...

و خود را در آتش انداخت...

مومنان مردند و پادشاه و سربازانش این صحنه را می‌دیدند...

اما بالاتر از آنان، خداوند همه‌ی این‌ها را می‌دید و فرشتگان شاهد بودند و می‌نوشتند... خداوند چنین از خشمِ خود سخن می‌گوید:

ﭽ ﭛ  ﭜ  ﭝ    ﭞ  ﭟ   ﭠ  ﭡ    ﭢ  ﭣ  ﭤ        ﭥ   ﭦ   ﭧ  ﭨ  ﭩ  ﭪ  ﭫ  ﭬ  ﭭ  ﭮ  ﭯ  ﭰ   ﭱ  ﭲ       ﭳ  ﭴ  ﭵ  ﭶ  ﭷ  ﭸ  ﭹ  ﭺ  ﭻ   ﭼ  ﭽﭾ  ﭿ  ﮀ  ﮁ     ﮂ  ﮃ  ﮄ  ﮅ  ﮆ   ﮇ  ﮈ  ﮉ  ﮊ  ﮋ  ﮌ  ﮍ  ﮎ  ﮏ  ﮐ   ﮑ  ﮒ    ﮓ  ﮔ  ﮕ  ﮖ  ﮗ  ﮘ  ﮙ   ﮚ  ﮛ  ﮜ  ﮝ  ﮞﮟ  ﮠ  ﮡ  ﮢ        ﭼ[1]

«کشته باد یاران خندق (۴) [خندق‌های] افروخته از هیزم (۵) آنگاه که بالای [خندق به تماشا] نشسته بودند (۶) و آنان آنچه را با مومنان می‌کردند تماشا می‌کردند (۷) و بر آنان عیبی نگرفتند مگر آنکه به الله عزیز حمید ایمان آورده بودند (۸) همان [پروردگاری] که فرمانروایی آسمان‌ها و زمین از آنِ اوست، و الله بر همه چیز گواه است (۹) همانا کسانی که مردان و زنان مومن را شکنجه دادند، سپس توبه نکردند، برایشان عذاب جهنم است و برایشان عذاب [آتش] سوزان است (۱۰) کسانی که ایمان آورده و کارهای شایسته کرده‌اند برای آنان باغ‌هایی است که از زیر [درختان] آن جوی‌ها روان است؛ این است رستگاری بزرگ»...

 



[1]- بروج: ۴-۱۱