یک شب زمستانی تلفن خانه زنگ زد...
گوشی را برداشتم... عبدالله بود...
عبدالله سال گذشته از دانشکده فارغ التحصیل شده بود و از آن به بعد خبری از او نداشتم...
صدایش را که شنیدم یاد چهرهی بشاش و قامت سراسر سرزنده و شاد او افتادم...
ـ خوبی عبدالله؟ خوشحال شدم... چه خبر؟ خوبی؟
با صدای ضعیفی حرفم را قطع کرد...
ـ شیخ من رو یادته؟
ـ بله... چطور ممکنه فراموش کنم!
انگار خیلی شاد نبود... با صدای ضعیفی گفت: میخوام پیش من بیایید... خیلی مهمه... چون من نمیتونم به دیدار شما بیام... خواهش میکنم نپرسین چرا! وقتی بیایید خودتون میفهمین...
با صدایی ضعیف و غمگین اما جدی، اینها را گفت... آدرس خانهشان را داد...
در زدم... برادر کوچکش در را باز کرد...
ـ عبدالله کجاست؟
ـ عبدالله... بفرمایین پذیرایی...
برادرش جلوتر از من رفت و درِ پذیرایی را باز کرد... داخل که شدم با صحنهای مواجه شدم که میخکوبم کرد... خدایا چه میبینم! عبدالله روی تخت سفیدی دراز کشیده بود و عصایی کنار دستش بود... دستگاهی به پایش وصل بود تا بتواند راه برود و مقدار زیادی دارو... خودش اما روی تخت افتاده بود...
به من خوش آمد گفت و سعی کرد بایستد...
ـ خوش اومدین شیخ... به زحمتت انداختیم...
ـ نه خواهش میکنم... زحمتی نیست... ببخش خبر نداشتم بیمار هستی... اما، چه مشکلی برات پیش اومده؟ مگه فارغ التحصیل نشده بودی؟ نمیگفتی قراره ازدواج کنی؟
ـ درسته... اما مشکلی برام پیش اومد که اصلا فکرش رو نمیکردم... همونطور که میدونی چند ماه قبل از دانشکده فارغ التحصیل شدم... مثل همهی جوونها شاد بودم و خوشحال و احساس میکردم مرحلهی جدیدی شروع شده... کتاب آینده را باز کردم و از ورق زدن صفحاتش لذت میبردم و رویای روزهای شاد اون رو داشتم...
روزهای خوش خیلی زود گذشت... هیچ چیز صفای این روزها رو مکدر نمیکرد مگر یک سردرد خفیف که گاهی سراغم میومد... اما با گذر زمان کم کم سردردم بیشتر و غیر قابل تحملتر میشد، اما با قرصهای مسکن از پسش بر میاومدم... اونقدر سردرد داشتم که کم کم بهش عادت کردم و خیلی وقتها با وجود دردی که داشت فراموشش میکردم...
اما سردردهام روز به روز بیشتر شد و کم کم مشکل بینایی هم بهش اضافه شد تا اینکه یه شب نتونستم طاقت بیارم و به اورژانس یکی از بیمارستانها رفتم... پزشک من رو معاینه کرد و چند آزمایش و عکسبرداری برام نوشت، بعدش گفت:
شما نیاز به عکس برداری دقیق از مغز دارین که هم اکنون در بیمارستان ما موجود نیست... باید برای عکس برداری به بیمارستان تخصصی برین و این عکس رو تهیه کنین... سعی کنین هر چه زودتر این کارو انجام بدین!
از اونجا بیرون اومدم... هم کمی ترسیده بودم هم از کار اون پزشک تعجب میکردم... چرا میخواد من رو به زحمت بندازه؟! کافی بود چند تا مسکن یا قطرهی چشمی برام بنویسه و تمام! با خودم میگفتم: بیخیال عکس برداری بشم و چند تا قرص مسکن از داروخانه بخرم و برم خونه و بخوابم؟ یا از سرم عکس بگیرم و ببینم چه میشه؟
در هر صورت از سرم عکس گرفتم و دوباره پیش دکتر اول رفتم در حالی که برگههای عکس و آزمایش دستم بود و نمیدونستم اون تو چه نوشته...
ـ بفرمایید دکتر... این هم از عکسها...
دکتر عینکش را به چشم زد و نگاهی به اوراق انداخت... رنگ چهرهاش تغییر کرد... در همین حال با خودش میگفت: لا حول ولا قوة إلا بالله! بعد نگاهی به من انداخت و گفت:
ـ لطفا بنشینید... راحت باشید...
ـ دکتر خیره ان شاءالله؟ چی شده؟
ـ ان شاءالله خیره... خیره...
بعد ساکت شد... سعی میکرد نگاهش رو از من دور نگه داره... بعد گوشی رو برداشت و با تعداد زیادی از پزشکان تماس گرفت و از آنان خواست خودشون رو برسونن... چند دقیقه نگذشته بود که شش یا هفت پزشک اونجا بودن... همه نتایج آزمایش و عکسها رو نگاه کردن و در همین حال با همدیگه به انگلیسی حرف میزدن و گاه من رو نگاه میکردن...
نزدیک به یک ساعت گذشت و من حالم بد نبود...
نوار خاطراتم از جلوی چشمانم میگذشت... داشتم به زندگی خودم تا اون لحظه و حتی آیندم فکر میکردم... یعنی دارن دربارهی چی حرف میزنن؟ چرا قضیهی سردرد من این همه براشون مهمه؟
سعی کردم خودم رو دلداری بدم: بابا این دکترها همیشه مسائل رو بزرگ میکنن... همیشه میخوان خودی نشون بدن! آزمایش! اشعه ایکس! جلسه! در حالی که این اصلا مسالهی مهمی نیست! یکی دو تا قرص پانادول با یه قطرهی چشمی و همه چی تمام میشه!
نگاهی به پزشکان انداختم و سعی کردم بدونم چی میگن... اما هر چه دقت کردم چیزی متوجه نشدم... کم کم بحثشون تموم شد...
یکی از اونها از مطب بیرون رفت... دومی و سومی هم رفتن... فقط دو پزشک باقی موندن...
یکیشون گفت:
ـ میدونی عبدالله... تو بزرگتر از این هستی که بخواهیم پدرت اینجا باشه...
ـ خیره دکتر... منظورتون چیه؟
ـ بر اساس آزمایشها و عکسی که از سرت گرفته شده متاسفانه غدهای در سر شما هست که داره با سرعت وحشتناکی رشد میکنه... الان هم از داخل به رگهای چشم شما فشار وارد میکنه و هر لحظه ممکنه این فشار زیاد بشه و رگهای چشم پاره بشه و دچار کوری بشید بعد هم دچار خون ریزی مغزی بشین و بمیرین!
حرفهای دکتر تموم شد... اما حرف آخرش مرتب توی گوشم تکرار میشد: بمیری... بمیری... خدای من چقدر این کلمه سنگینه... بمیرم؟ اما جوانیم! حقوق خوبی که میگیرم؟ شغلم؟ مادرم؟ پدرم؟ بمیرم؟! به همین راحتی؟!
ناگهان با صدای بلند گفتم:
ـ چی دکتر؟ چطور؟ کی؟ غده؟ چطوری این غده رفته توی سر من؟ چرا به وجود اومده؟ اون هم توی این سن؟ اعوذ بالله! غده؟! سرطان؟!
ـ بله... غده... و باید به سرعت معالجه بشی... هر دقیقه یا بهتر بگم هر ثانیهای که میگذره به ضرر شماست... امشب شما رو بستری میکنیم و آزمایشهای تکمیلی رو انجام خواهیم داد و صبح ان شاءالله روی سر شما عمل انجام میدیم و غده رو بیرون میاریم...
دکتر خیلی خونسرد اما جدی اینها را گفت...
اما من فقط با گوشم حرفهاش رو گوش نمیدادم، بلکه با همهی وجودم حرفهاش رو میشنیدم و درک میکردم...
دکتر ادامه داد:
ـ صبر کن... اجرش رو پیش خدا حساب کن... تنها تو نیستی که چنین عملی روش انجام میشه... خیلیها این عمل رو انجام دادن و به اذن خدا خوب شدن... تو جوان مومن و عاقلی هستی... کسی مثل تو نیاز به نصیحت و دلداری نداره...
پزشک در حالی که چشمانش به من بود با من حرف میزد... اما من از همهی حرفهایی که میزد فقط ورم و سرطان و عمل جراحی رو میشنیدم!
اگر تقدیرم این باشد که وسط عمل بمیرم چه؟ مادرم چی میکنه؟ پدرم که بیش از هفتاد سالش هست؟ برادران و خواهران کوچکترم؟
اصلا چطور قرار هست تنهای تنها وارد قبر بشم؟ چطور از صراط خواهم گذشت؟ چطور؟ این همه نقشه و آرزو؟ مدرک تحصیلیای که تازه گرفتم... ازدواج... کار جدید... چطور ممکنه ناگهانی با این مشکل روبرو بشم؟
سوالهای بیشماری توی ذهنم میگذشت... انگار در دریایی بیساحل شنا میکردم... در داخل وجودم فریاد میزدم: آه و حسرت از کوتاهیام در حق خداوند... کاش برای آخرتم چیزی جلو فرستاده بودم! همهی خوشیها... همهی آرزوهایی که داشتم خودم رو براش آماده میکردم، همه ناگهانی دود میشن و به هوا میرن... همینطور بیمقدمه! خدایا این زندگی چقدر کوتاهه... به خدا این همه مدت فقط داشتم خودمو گول میزدم!
چطور پیرو شهوتها شده بودم؟ چطور اسیر لذتها شده بودم؟ در حالی که شعلههای جهنم گرم شده بود و غل و زنجیرها و نگهبانان دوزخ حاضر و آماده بودند؟
تف به این دنیا... آدم رو یه کم میخندونه و بیشتر به گریه میاندازه... چند روز شاد هستی و سالها غمگین... اگه کمی لذت ببری خیلی بیشتر سختی میبینی...
داشتم به سختی خودم رو ملامت میکردم...
خدایا فردا چه غم دور و درازی در انتظارم خواهد بود... خدایا رحم کن...
ناگهان پزشک رشتهی افکارم رو پاره کرد:
ـ بفرمایید... این هم از فرم عمل... لطفاً امضا کنین تا تختی برای شما در نظر گرفته بشه و کارهای عمل شما رو انجام بدیم...
هاج و واج دکتر رو نگاه میکردم...
ـ با شما هستم... لطفاً برگهها رو امضا کنین...
ـ نه من هیچی رو امضا نمیکنم!
ـ چطور؟ مگه دیوونه شدین؟ این به نفع خود شماست نه به نفع ما... خودتون ضرر میکنین... فکر نکنین ما بیکار هستیم و منتظریم یکی پیدا بشه تا سرش رو باز کنیم! وضعیت شما خیلی خطرناکه!
ـ نه... من هیچی رو امضا نمیکنم!
ـ در هر صورت... ما نمیتونیم شما رو مجبور کنیم... اما لطفاً این برگه رو امضاء کنین تا در صورت خونریزی ناگهانی هیچ مسئولیتی به عهدهی ما نباشه...
برگه رو برداشتم... نوشته بود: اینجانب امضا کنندهی این برگه اقرار میکنم با اراده و اختیار خودم از بیمارستان مرخص شدهام...
برگه رو امضا کردم و بیرون اومدم...
اما کجا برم؟ برم خونه و پدر و مادرم رو مطلع کنم؟ یا دوباره به بیمارستان برگردم؟ یا به یه بیمارستان دیگه برم؟
خیلی سریع تصمیم گرفتم به بیمارستان دیگهای برم...
در اورژانس:
ـ سلام... آقای دکتر سردرد همراه با ضعف بینایی دارم...
بعد از معاینهی سریع و عکسبرداری، پزشک رو به من کرد و گفت:
ـ نیاز به عکسبرداری دقیق از سر شما هست که اینجا امکانش نیست... لطفاً به فلان بیمارستان برید و از سرتون عکس بگیرید و بیارید اینجا... فقط هر چه سریعتر...
فورا بیرون رفتم و عکسها و نتایج آزمایش قبلی رو آوردم و به دکتر دادم...
ـ عجیبه! چقدر سریع برگشتی؟
ـ قبل از اینکه بیام این کار رو کرده بودم...
پزشک شروع به بررسی نتایج آزمایش و عکسها کرد...
من اما نمیتونستم روی پاهای خود بایستم و نشستم... اما این بار محکمتر از دفعهی قبل بودم...
همینطور ذکر میکردم... سبحان الله... الحمدلله... لا اله الا الله... الله اکبر... استغفرالله... استغفرالله...
به یاد وصیت پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ به پسر عمویشان عبدالله بن عباس ـ رضی الله عنه ـ افتادم که فرمود: «بدان آنچه قرار است به تو برسد ممکن نیست به خطا برود و آنچه که قرار نیست به تو برسد ممکن نیست به تو برسد... بدان که پیروزی با صبر است و همراه با سختی آسانی است»...
قضیه برام آسونتر شده بود... خودم رو دلداری میدادم... یعنی چی میشه؟ تومور؟ من اولین کسی نیستم که دچار این مشکل شده... آخرین هم نخواهم بود...
مادر و پدر و برادران و خواهرانم یکی دو روز گریه میکنن و بعد فراموش خواهم شد...
پزشک من با چند پزشک دیگه تماس گرفت... اومدن و نتایج رو بررسی کردن و مدتی با هم مشورت کردن...
منتظر خبر وحشتناکی بودم... اما خیلی نترسیدم و کارم را به خدا سپردم... کم کم افکار مزاحم داشت به ذهنم حمله میکرد: چرا تو باید دچار این بیماری بشی؟ چرا فقط تو؟ این همه آدم توی این دنیا هست! با خودم گفتم: اعوذ بالله... شاید پزشک اولی اشتباه کرده... شاید یک سردرد گذرا باشه و همه چی تموم بشه...
مدت زیادی گذشت... نگاهی به پزشکم انداختم و گفتم:
ـ خوب چی شد؟ خوش خبر باشی!
خیلی جدی گفت:
ـ کمی صبر کنید... الان...
و منو توی گیجی و سرگردانیام رها کرد و به حرف زدن با دیگر پزشکان ادامه داد...
یک ساعت نگذشته بود که مشورتشون تمام شد و از اتاق بیرون رفتند...
پزشکم پیش من اومد و گفت: ببین عبدالله... تو جوان مومنی هستی و همه چی به قضا و قدر خداوند بستگی داره... بر اساس این آزمایشها و عکسها، توموری تو سر شما هست که با سرعت زیادی رشد میکنه و داره از داخل به رگهای چشم شما فشار میاره... هر لحظه امکان داره بر اثر این فشار رگهای چشم از داخل پاره بشه و نابینا بشی... بعد هم دچار خون ریزی داخلی بشی... و بمیری!
بنابراین باید حتما بستری بشی... امشب وارد اتاق عمل خواهی شد و بخشی از جمجمه رو برخواهیم داشت و تومور رو بیرون میاریم... بعدش استخوان رو سر جاش میذاریم...
این بار راحتتر تونستم این ضربه رو تحمل کنم... خیلی خونسرد پذیرفتم، طوری که پزشک تعجب کرد... بعد به پدرم زنگ زدم...
پدر سریع خودش رو به بیمارستان رساند... پدر پیرم هفتاد سالشه... رانندهاش اون رو آورد چون خودش نمیتوانست رانندگی کند... خدایا چقدر برای تربیت ما زحمت کشید تا بزرگ شدیم... خدا خیرش بده...
با دیدن چهرهی رنگ پریده و چشمان خستهم ترسید و گفت:
ـ چی باعث شده بیای اینجا؟ چه خبره؟
گفتم: پدر، میدونی که همیشه سردرد داشتم... اومدم بیمارستان و چند تا آزمایش انجام دادند... بعدش اومدم این بیمارستان و بهم گفتن تومور بزرگی توی سرم هست و باید حتما برای بیرون آوردنش تحت عمل جراحی فوری قرار بگیرم...
پدر کمتر از من تحمل شنیدن این خبر رو داشت:
ـ تومور؟ لا حول ولا قوة الا بالله!
نتونست روی پاهاش بایسته... به زمین نشست و گفت:
ـ انا لله و انا الیه راجعون... پس میفرستیمت آمریکا تا همراه برادرت اونجا معالجه بشی... لا حول و لا قوة الا بالله...
اینها رو میگفت در حالی که یک سال سختی و زحمتی که برای برادر بزرگترم عبدالرحمن کشیده بود رو به یاد میاورد... عبدالرحمن هم در آمریکا به سبب بیماری سرطان بستری بود...
پدرم رو نگاه میکردم و اشکهایی که از چشمان کمسوی او سرازیر بود... بچههاش رو میدید که در برابر دیدگانش یکی یکی از بین میرفتن... برادرم خالد دو سال پیش در یک حادثهی رانندگی درگذشت... برادرم عبدالرحمن در آمریکا با مرگ دست و پنجه نرم میکرد و من هم در آغاز راهی بودم که پایانش مبهم بود...
پدرم در حالی که سعی میکرد محکم باشد از دکتر دربارهی میزان خطر بیماری پرسید... اما عاطفهی پدری قویتر از «مردانگی» او بود و دوباره اشکهاش سرازیر شد...
پزشک گفت:
ـ ابوعبدالله غصه نخور... ان شاءالله مشکلی پیش نمیاد... مطمئن باش...
پدر گفت:
ـ آقای دکتر خواهش میکنم اوراق و آزمایشها عبدالله رو بدین تا برای معالجه به آمریکا بریم...
پزشک پذیرفت... به سرعت مقدمات پرواز رو آماده کردیم و همراه با برادرم عبدالعزیز به آمریکا مسافرت کردیم...
شب هنگام به بیمارستان رسیدیم و آزمایشها و معاینههای ضروری صورت گرفت...
همه چی به سرعت پیش رفت و صبح منو وارد اتاق عمل کردن... اتاق عمل واقعاً وحشتناکه... از همه طرف دستگاهها تو رو در محاصره گرفتن... چاقو و قیچی و دیگر وسائل جراحی... انگار توی قصابی باشی!
چهرههایی سرد و جدی و چشمانی که گویا با اشتها تو را مینگرند و میخواهند تکه تکهات کنن!
دستان جراحان با خون خو گرفته... و من هیچ ارادهای نداشتم، بلکه اونها هر طور میخواستن با بدن من رفتار میکردن...
من رو از روی صندلی چرخدار به تخت عمل منتقل کردن...
بسم الله... لا اله الا الله... تا میتونستم ذکر میکردم...
منتظر شروع عمل بودم و اطرافیانم رو میپاییدم...
دستی به سرم کشیدم... بیچاره سرم! چند دقیقه بعد چه بلایی سرت میاد؟
پرستاران و پرسنل اتاق منتظر بودند... ظاهرا پزشک جراح هنوز نیامده بود... ناگهان در اتاق باز شد و پزشکی که تنها چشمانش پیدا بود وارد شد... با مهربانی با من دست داد و سپس به یکی از پرسنل اشاره کرد و او با سرنگ بزرگی به سوی من آمد...آمپول بیهوشی را به دستم تزریق کرد و سپس چیزی ندانستم...
پزشک موی سرم رو تراشید و بعد پوست سرم رو به صورت دایره برید و جمجمهام رو اره کرد و تکهای از اون رو کند و کناری گذاشت... تکهای که از جمجمهام برداشته شد کوچک نبود... تقریبا به اندازهی یه بشقاب کوچک بود! بعد تومور را که بعدا دانستم کمی از تخم مرغ بزرگتر بود از سرم بیرون آوردن... ظاهرا همه چی خوب پیش میرفت که ناگهان دچار مشکلی در خونرسانی مغز شدم و سکتهی خفیف مغزی کردم... پزشک هم به علت عجله دچار اشتباه شد و اعصاب متصل به مخ را تکان داد که دچار فلج در نیمهی چپ بدن شدم...
پزشک مجبور شده بود عمل رو سریع به پایان برسونه... جمجمه رو سر جاش گذاشته بود و سرم رو بخیه زده بود...
بعد هم منو به اتاق مراقبتهای ویژه بردن...
پنج ساعت بعد از عمل در بیهوشی کامل بودم...
بعد هم در پای چپ دچار مشکل شدم... منو به اتاق عمل بردن و سینهام رو شکافتن و فیلتر کوچکی در یکی از رگهای قلبم قرار دادند... باز منو به اتاق مراقبتها ویژه بردند... چهار ساعت وضعیتم مستقر بود که ناگهان در سینهام دچار خونریزی شدم!
برای بار سوم ـ یا شاید هم چهارم ـ منو به اتاق عمل بردن و سینهام را دوباره شکافتند و خونها را از ریهام پاکسازی کردن و جلوی ادامهی خونریزی رو گرفتن و باز منو به اتاق مراقبتهای ویژه برگردوندن...
دکتر هم از دست من خسته شده بود! مشکلات پی در پی... وضعیت نامستقر و سورپرایزهای تمام نشدنی!
بیست و چهار ساعت حالم خوب بود... پزشکم کم کم داشت احساس خوشحالی میکرد که ناگهان حرارت بدنم شروع به بالا رفتن کرد... پزشک معاینهی سریعی روی من انجام داد و پس از بررسی دقیق دانست تکهی جمجمهای که سر جاش قرار داده شده دچار عفونت شدید شده و باید بیرون آورده بشه و ضد عفونی بشه!
پزشک فورا گروه عمل رو فرا خواند... من رو مانند جنازه به اتاق عمل بردن و روی تخت گذاشتن... پرسنل اتاق عمل رو نگاه میکردم... نمیتونستم هیچ کاری بکنم... بدون هیچ ارادهای روی تخت افتاده بودم... خودم رو به خدا سپردم... گریهام گرفت... آرزو میکردم یه بار دیگر مادر و پدرم رو میدیدم و دستاشون رو میبوسیدم... حتی پاهاشو رو... پیش خدا دعا کردم و ازش کمک خواستم... پروردگارا به من زیانی رسیده و تو مهربانترین مهربانانی... بعدش چشمام رو به آسمان دوختم و گفتم: ای مهربانترین مهربانان... اگه این مجازاته، از تو مغفرت و رحمتت رو میخوام... و اگه آزمایشه به من صبر عطا کن و اجر و پاداشم رو زیاد کن... بعدش گریه کردم... پرستارا به انگلیسی چیزایی به من میگفتند... نمیدونستم چی میگن اما فهمیدم میخوان گریه نکنم و آروم باشم... خودم رو کنترل کردم و ساکت شدم...
به یاد از بین برندهی لذتها ـ مرگ ـ افتادم... به بر باد رفتن همهی لذتها و خوشیها...
چقدر دنیا منو مشغول خودش کرد تا اینکه همهی فرصتهام از دستم رفت...
چقدر منو نصیحت میکردن... اما میگفتم: به زودی توبه میکنم... اما توبه نکردم...
جوانیام منو فریب داد... ماشین گرانقیمت و لباسهای زیبا فریبم داد و آماده شدن برای زندگی ابدی رو فراموش کردم... اما حالا... سختیها و دردهام بیشماره و نیروم رو از دست دادهام... فردا هم بسترم خاک خواهد بود... ای کاش شبهام به نماز میگذشت... کاش مثل کسایی بودم که یاد آتش، خواب رو از چشماشون برده و از شوق بهشت روزها رو روزه میگیرند...
به حشر و معاد فکر کردم و به یاد روزی افتادم که گواهان برای شهادت دادن برمیخیزند...
وای بر من... قیامت عرصهی حسرتها است... و حشر محل ریختن اشکهای این حسرت... و صراط جای لغزش پاهای غافلان... کنار میزان است که صدای گریهها بلند میشود... ستم سبب تاریکی آن روز است و نامهی اعمال حتی نگاههای مخفیانه را فراموش نمیکند... بزرگترین حسرت هنگامی خواهد بود که بدیها نامهی اعمال عرضه میشود... گروهی به سوی بهشت بالا میروند و گروهی به قعر جهنم سقوط میکنند... و میان من و این سرنوشت فاصلهای نیست مگر آنکه بگویند: فلانی مرد...
میترسم فریاد بزنم که: پروردگارا مرا برگردانید... و بگویند: فرصت از کف رفت...
کار مردهها عجیبه... مال و اموال جمع کردن، اما فرصت نکردن چیزی رو که جمع کردن مصرف کنن... خونهها ساختن و حتی ساکنش نشدن... تف به این دنیا... آغازش بلاست و پایانش فنا... حلالش حسابه و حرامش عِقاب...
به حال خودم فکر کردم... عمرم محدوده و نفسهام به شماره افتاده و بدنم بعد از مرگ غذای کرمها میشه...
وای اگه پاهام تو قیامت بلغزن... آه اگه صدای گریههام در آن روز بلند بشه و حسرت ابدی گریبانم رو بگیره... وای بر من اگه با این حال به دیدار کسی برم که کوچک و بزرگ رو مورد محاسبه قرار میده...
روزی که قدمهای گنه کاران میلغزه و آه و حسرت بسیار میشه...
وای بر من از هنگام رفتن به نزد کسی که برای کوچک و بزرگ من رو محاسبه خواهد کرد...
روزی که گامها گناهکاران میلغزد و صدای آه و حسرت به آسمان میرود و همهی لذتها پایان مییباند، گویا رویایی بیش نبودند... بعد به شدت گریه کردم... بله، گریه کردم و آرزو کردم در دنیا بمانم و نمیرم... نه برای لذت بردن از دنیا، بلکه برای اصلاح رابطهام با پروردگار...
ناگهان...
پزشک پیش من اومد... خواستم دربارهی بیماریام ازش بپرسم... اما توجهی به من نکرد و دستور داد بیهوشم کنند...
وقتی از هوش رفتم چاقوهاشون رو کشیدن و پوست سرم رو برداشتن و استخوان جمجمه رو از جاش بلند کردن و گوشهای گذاشتن و بعدش پوست سرم رو بدون استخوان سر جاش قرار دادن...
عمل جراحی یک ساعت به طول کشید... سپس مرا برداشتند و به اتاق مراقبتهای ویژه بردند... به هوش آمدم و خودم را در محاصرهی دستگاههای مختلف دیدم... یکی برای اندازهگیری تنفس... دیگری برای مراقبت از فشار خون... دیگری برای اندازهگیری ضربان قلب... چهارمی... و پرستارانی که همه جا بودند...
یادم آمد که برای معالجه به آمریکا آمدهایم و کمی پیش در اتاق عمل بودم...
دستی به سرم کشیدم... احساس کردم سرم نرم است... پس جمجمهام کجاست؟! تا دیروز سرم کامل بود... گریه کردم... از پزشک پرسیدم: بقیهی سرم کو؟!
خیلی خونسرد گفت:
ـ استخوانت پیش ما باقی میمونه تا ضد عفونی بشه... شش ماه بعد برمیگردی تا اون رو سر جاش بذاریم!
چند روز تو مراقبتهای ویژه موندم و بعد از اونجا بیرون آمدم... یک ماه کامل آمریکا بودم... بعد به ریاض برگشتیم... الان هم منتظرم تا شش ماه تموم بشه و برای پس گرفتن بقیهی سرم به آمریکا برگردیم!
سپس عبدالله ساکت شد... سعی میکرد جلوی اشکهای خود را بگیرد... واقعاً حق داشت اشک بریزد...
من اما با شنیدن سخنان عبدالله به شدت از تغییر ناگهانی حال و روز او تعجب میکردم... جوان خوش هیکل و زیبا رویی که از ثروت و شغل خوب و تندرستی و خانوادهی سطح بالا و همه چیز برخوردار بود اکنون در این وضعیت رقت انگیز قرار داشت...
چقدر این دنیا بیارزش است... حقا که آخرت خانهی ماندگاری است...
روزها گذشت... سعی میکردم هر چند وقت یک بار به دیدارش بروم...
بعدا طی دورهی درمانش خداوند بر وی منت نهاد و فلج نسبیاش درمان شد و توانست راه برود...
مدتی از وی خبر نداشتم... با من تماس گرفت و باخبرم کرد که قرار است برای قرار دادن جمجمه به آمریکا برود...
پس از بازگشت از آمریکا نزد او رفتم... چهرهاش دوباره مانند گذشته شاد و درخشان بود... خداوند نعمت خود را بر او کامل کرده بود و باقیماندهی جمجمهاش را سر جای آن گذاشته بودند... کارت دعوت عروسیاش را به من داد...
اکنون او یکی از جوانان نیکوکار است و بلکه از دعوتگران به سوی الله متعال است... کسانی که با همهی توان در خدمت این دین هستند...
تعدادی از مستمندان را تحت تکفل خود گرفته... زکات مردم را جمع میکند و به آنها میرساند...
برنامههای سخنرانی برای برخی از دعوتگران ترتیب میدهد و در چاپ و توزیع کتب مفید مشارکت میکند... و دیگر کارهای خیر...
فَعَسَى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَيَجْعَلَ اللَّهُ فِيهِ خَيْرًا كَثِيرًا [1]
«و چه بسا چیزی را بد بدارید اما الله در آن خیری بسیار قرار دهد»...
از الله متعال برای خود و شما و همهی مسلمانان پایداری و ثبات بر دین را خواهانم... آمین...