زید بن ارقم میگوید:
ابوبکر صدیق ـ رضی الله عنه ـ بردهای داشت که کار میکرد و با پول آن هر روز غذایی میخرید...
شبی برای ابوبکر غذا آورد... ابوبکر لقمهای از آن را خورد...
برده گفت: هر شب دربارهی غذا از من سوال میکردی؛ امشب چه شد که چیزی نپرسیدی؟
ابوبکر گفت: به سبب گرسنگی چیزی نپرسیدم... این غذا را از کجا آوردهای؟
گفت: در دوران جاهلیت از کنار قومی میگذشتم و برایشان کاهنی (پیشگویی) کردم، در حالی که پیشگوی خوبی نیستم! آنها نیز وعده دادند که پاداش مرا بدهند...
امروز از نزد آنان میگذشتم که دیدم عروسی دارند... و این غذا را به من دادند!
ابوبکر گفت: اُف بر تو! نزدیک بود مرا هلاک کنی!
سپس دست خود را به حلقش وارد کرد تا آن غذا را بالا بیاورد... اما آن لقمه بیرون نمیآمد...
به او گفتند: این لقمه جز با آب بیرون نمیآید...
پس تشت آبی خواست... آب میخورد و بالا میآورد تا آنکه آن لقمه بیرون آمد...
به او گفتند: خدا تو را رحمت کند! این همه زجر فقط برای این لقمه؟!
ابوبکر صدیق فرمود: اگر برای بیرون آمدنش جانم بیرون میآمد باز هم بیرونش میآوردم... چرا که شنیدم پیامبر خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ میفرمود:
«هر بدنی که با مال حرام رشد کند آتش به آن شایستهتر است» و ترسیدم که چیزی از بدنم با این لقمه رشد کند...