در سوئد بودم، سوئد کشوري است که بسياري از مسلمانان به اين کشور پناهنده شدهاند پس از نماز تراويح و ايراد سخنراني (که به زبان عربي انجام گرفت) يکي از دوستان عرب نزد من آمد و گفت: در اينجا برخي از دوستان سوئدي مسلمان ميخواهند با شما نشستي داشته باشند آنان در مسجد حلقه زدهو در انتظار شما هستند.
لذا من از يکي از دوستان استدعا کردم که ترجمه سخنان مرا به عهده گيرد. بنابراين به جلسه آنها رفتم و از نعمت هدايت و اهمّيت استقامت بر دين را برايشان يادآور شدم و اين برادر سخنانم را از عربي به انگليسي ترجمه ميکرد. ناگهان يکي از نمازگزاران مترجم را صدا زد وي ما را ترک گفته و به سوي آن شخص رفت، من خاموش شدم و منتظر برگشت مترجم ماندم تا سخنانم را تکميل کنم.
تاخير وي به طول انجاميد و سکوت من و شنوندگان به طول امجاميد. ناگهانيکي از جمع حاضرين با زبان عربي نسبتاً شکستهاي شروع به سخن نموده و گفت: شيخ من کم کم مي توانم ترجمه کنم! من تعجب کردم و گفتم: مگر شما زبان عربي بلد هستيد؟ گفت: من عرب و از كشور فلسطين هستم مادر و پدرم فلسطيني هستند، اما من در اينجا به دنيا آمدم و زبانم سوئدي است و از دوران کودکي پدر و مادرم علاقه داشتند تا من زبان عربي را فرا گيرم، خلاصه من کمي ميفهمم (اين جملات را با زبان عربي شکسته که با جملات و عبارات انگليسي مخلوط بود گفت.)
اينها پارهاي از احوال فرزندان جوان و مسلمان در ديار غربت بود. در حالي که جوانان به دنبال غرايز جنسي و تمايلات شهواني و بلهوسي خويش نيز هستند و توفيق هدايت و توبه را نيافتند.
روي سخنم تنها متوجه پسران نيست بلکه شامل دختران نيز است اين حال و روزگار دختران و پسران ما هست، اما احوال پدران بسيار بدتر و دردناکتر است.
شرح حال پدري دردمند را بشنويد
شيخ در ادامه افزود: پدري با دليشکسته و خاطري آزرده نزد من آمد و گفت: جناب شيخ! از اين زندگي خسته شدهام! در يکي از کشورهاي اسلامي زندگي ميکردم، اذان به گوشم ميرسيد و در نماز جماعت شرکت ميکردم و همراه ذاکرين به حمد و ثناي خدا مشغول ميشدم و همراه رکوع کنندگان رکوع ميکردم، صليب و کليسايي نمي ديدم. آري، زندگي مُحقَّري داشتم و مالک ثروت و دارايي نبودم، منزل شيک و مجللي نداشتم و در بيمارستان پيشرفتهاي مورد معالجه قرار نميگرفتم، اما پادشاهي مقتدر بودم و بر تخت کوچک منزلم چهار زانو مينشستم. زن و فرزندان دراطرافم بودند و من بسان ماهي که در وسط ستارگان نورافشاني ميكردم.
بالامس کنا و لا يرجي تفرقنا و اليوم صرنا و لا يرجي تلاقينا
يعني « تا ديروز چنان در کنار همديگر بوديم که امکان جداييمان وجود نداشت و امروز چنان از هم جدا شديم که اميد ملاقات و در کنار هم بودن مان وجود ندارد».
ميدانستم پسرم کجا ميرود و دخترم با چه کسي مينشيند و زنم با چه کسي ملاقات ميکند. ناگهان يکي از خويشاوندان برايم چنين پيشنهاد کرد که به يکي از کشورهاي پيشرفته و مترقي بيايم که به من تابعيت، راحتي، امنيت، رفاه و حقوق بهداشت و درمان مي دهد. در نتيجه من فريب خوردم و به سوئد آمدم. دولت سوئد پناهندگي مرا پذيرفت. مرا در خانهاي زيبا و مجلل اسکان داد و فرزندانم در مدارس پيشرفته تحصيل کردند. روزهاي نخست زندگيام با آرامش سپري ميشد و ابتدا از وضع زندگي خويش راضي بودم اما صداي اذان به صداي ناقوس و صليب بدل شد و چهرههاي معطر و دايم الوضو و ذاکر و باايمان و درخشان به چهرههايي مسخ شده تبديل شد که غبار و تيرگي به آنها نشسته است. اما رفاه، آرامش و راحتي زندگي جديد مرا از اين امور غافل نمود. روزها و سالها در اين کشور سپري ميشد تا اين که من کم کم از اين موقعيت فاسد آگاه شدم و نسبت به فرزندان خود بيمناک شده و احساس خطر کردم و بسان بزدلي شدم که از دشمن خود را پنهان کرده است و از ترس رهزنان و دزدان، فرزندان خودش را به چپ و راست خود نگاه داشته است.
در يکي از روزها شخصي در خانهام را کوبيد! چون در را باز کردم ناگهان با دختر جواني برخوردم!
ـ چه مي خواهي؟
ـ من «موهمد» دوست پسر تو در مدرسه هستم ميخواهم او را در اتاق مخصوصش ملاقات کنم. من به شدت وي را نکوهش کردم و از در منزل بيرون راندم و فرزندم را سرزنش کردم و سپس او را نصيحت کردم. دو روز بعد شخص ديگري در منزلم را کوبيد. چون دروازه را باز کردم باز با پسر جواني بر خورد کردم!
ــ چه مي خواهي؟
ــ من دوست سارا در مدرسه هستم و مي خواهم او را در اتاقش ببينم!
باز وي را نکوهش کردم و بر وي پرخاش کردم و از در منزل بيرون راندم و اهل منزل را از رفتن بيرون منزل منع کردم و در اين مورد برنامهاي ترتيب دادم که معاشرت با غير ممنوع است و به هر جايي غير از مدرسه و نماز جمعه خروج ممنوع است و اختلاط و ارتباط با دختران و پسران سوئدي ممنوع، ممنوع.
من به اجراي اين برنامه با دقت مراقبت ميکردم. چند روزي گذشت و ظاهراً احساس ميکردم که اين بحران به پايان رسيده است، تا اين که فاجعهي بزرگتري اتفاق افتاد!
روزي براي خريد برخي وسايل مورد نياز منزل بيرون شدم. چند دقيقه پس از بيرون شدنم زن و دخترم به مرکز پليس رفته و عليه من گزارش دادند مبني بر اين که من آزادي آنها را سلب نموده و با آنها رفتار خوبي ندارم، دخترم را از ملاقات با دوستان پسرش و پسرم را از ديدار با دوستان دخترش باز داشتهام! الي آخر يک پروندهاي بزرگ و طولاني.
بنابراين انگيزهي عدالت خواهي ماموران دولتي بجوش آمد و شديداً بر اين پدرمتخلّف خشمگين شدند. چرا بين دوست پسر و دوست دختر جدايي انداختهاست؟! با چه مجوزي دختران و پسران را از لذّتها و خوشگذرانيهايشان باز داشته است و به چه علت چنين اتفاقي در يک کشور آزاد و پيشرفته [و علم بردار دموکراسي!!] صورت بگيرد. در حالي كه خسته و کوفته به خانه بر ميگشتم و در دستم مواد خوراکي و وسايل خانه بود. ناگهان مامورين پليس را مشاهده کردم که در انتظار من هستند! گمان کردم که در غياب من منزلم به سرقت برده شده، يا فرزندان و جگر گوشههايم با خطري مواجه شدهاند؟ آنچه را در دست داشتم به زمين انداختم و با سرعت به سوي خانه شتافتم تا وارد خانه شوم. آن گاه گارد عدالت (!!) مرا دستگير كردند!
ــ فلاني تو هستي ؟
ــ آري، چه ميخواهيد؟
ــ عليه تو گزارش شده است با ما بيا!
ابتدا مرا به ادارهي اطلاعات و سپس به دادگاه بردند و در آنجا به سه سال حبس محکوم شدم تا مايهي عبرتي براي ديگران باشم.
اما عدالت به فرزندانم خانهاي در شهر ديگري غير از شهري که من در آن زندان بودم، تدارك ديد و حقوق ماهيانهي فرزندانم را به اسم مادرشان منظور کرد به طوري که اينك من آدرس و محل زندگي آنها را نميدانم و به من اجازه تماس و برقراري ارتباط ندادند و امروز از حالم مپرس.
برگرفته از کتاب ( من هو المغترب)
ترجمه ی محمد حنیف حسین زائی