عربي
english
ام عماره رضی الله عنها

در طبقات ابن سعد آمده که ام عماره ـ رضی الله عنها ـ همراه با لشکر مسلمانان در نبرد احد حاضر شد و به در آنجا به آب دادن و مداوای بیماران می‌پرداخت... اما هنگامی که نبرد شدت گرفت و برخی از مسلمانان شکست خوردند و گریختند، او مسلمانان را دید که در حال فرار هستند و کافران جولان می‌دهند

و تنها ده تن از اصحاب پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ دور و بر او مانده بودند...

او که چنین دید شمشیری به دست گرفت و به سرعت خود را به رسول خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ رساند و به دفاع از او پرداخت... در حالی که دیگران می‌گریختند و او حتی سپری برای دفاع از خود نداشت...

در این حال مردی که سپری به دست داشت از آنجا می‌گذشت... پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ به او فرمود: «سپرت را به کسی بده که می‌جنگد»... او نیز سپرش را انداخت و ام عماره آن را برداشت و با آن از پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ در برابر ضربات حمایت کرد و به نبرد پرداخت...

در این حال سواری ضربه‌ای به او وارد کرد... ام عماره با سپر خود ضربه‌ی او را دفع کرد و ضربه‌ی شمشیرش کاری پیش نبرد... سوار خواست بگریزد اما ام عماره ضربه‌ای به پشت پای اسب او زد و بر پشت خود افتاد... ام عماره به او حمله برد... پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرزند او را صدا زد که: «مادرت... مادرت...» فرزند به کمک مادرش شتافت و او با کمک فرزند، کافر را به قتل رساند...

در این هنگام یکی از سواران کافر به فرزند او حمله کرد و شمشیر خود را بر کتف چپش فرود آورد... نزدیک بود دست او از بدن جدا شود و شروع به خون‌ریزی کرد... پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ که دید خون او بر پیراهنش روان است گفت: «زخم خود را ببند»...

ام عمار با پارچه‌ای که برای بستن زخم مجروحان آورده بود زخم او را بست و سپس گفت: فرزندم برخیز و با اینان بجنگ...

پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ که از صبر او به شگفت آمده بود فرمود: «کیست که بتواند آنچه را تو تحمل می‌کنی تحمل کند ای ام عماره»...

ناگهان دوباره همان سوار به سوی ام عماره آمد... پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: «این همانی است که فرزندت را زد ای ام عماره»...

ام عماره جلوی او را گرفت و ضربه‌ای به پای او وارد کرد... پای سوار قطع شد و به زمین افتاد... ام عماره به او هجوم آورد و ضرباتی به وی وارد کرد و او را کشت...

پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: «الحمدلله که تو را پیروز ساخت و چشمانت را با شکست دشمنت روشن کرد و انتقامت را به تو نشان داد»...

یکی دیگر از کفار به ام عماره حمله برد و ضربه‌ای به گردن او وارد کرد که زخمی عمیق بر جای گذشت... پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ در همین حال می‌جنگید و حواسش به او بود... هنگامی که زخمی شدن او را دید فرزندش را صدا زد و گفت: «مادرت را دریاب... زخمش را ببند... خداوند شما اهل این خانه را برکت دهد... منزلت شوهر مادرت والاتر از فلانی و فلانی است... خداوند خانواده‌ی شما را رحمت کند»...

در این حال، ام عماره که درد می‌کشید گفت: از الله بخواه که مرافقت شما را در بهشت نصیب ما کند... پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: «یا الله... آنان را هم‌نشینان من در بهشت بگردان»...

اما عماره که چنین شنید گفت: دیگر برایم مهم نیست که در دنیا چه به من برسد!

پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ بعدها درباره‌ی نبرد احد می‌گفت: «به راست و چپ ننگریستم مگر آنکه ام عماره را می‌دیدم که در دفاع از من می‌جنگید»...

آری ام عماره دوازده زخم برداشت و دستش قطع شد... اما خداوند از او خشنود گردید... دانست که وظیفه‌ی اصلی او این است که در خانه‌اش تلاش کند و فرزندانش را تربیت کند... اما هنگامی که دانست این دین نیاز به او دارد به یاری آن شتافت چنانکه پیش‌تر با مال خود به یاری دین شتافته بود...

همچنین مرد؛ اصل بر این است که در بیرون از خانه زحمت بکشد و داخل خانه آسوده باشد... اما گاه به این قاعده عمل نمی‌شود... رسول خدا ـ صلی الله علیه وسلم ـ گاه کفش خود را می‌دوخت و لباسش را وصله می‌زد و خانواده‌اش را یاری می‌داد...