سخنگفتن پول نمیخواهد. آقا ما یک جمله شیرینی شنیدیم.
زن بیچاره اینگونه میخواست شوهرش را نکوهش کند. درست است وی در غذا و لباس زن کوتاهی نکرده، اما وی را با سخنان شیرین و سحرآمیز، اسیر نکرده است.
روانشناسان به این مطلب اتفاق دارند که مهمترین ویژگی یک فروشنده ماهر این است که در سخنانش سحر آفرین باشد
و بار بار بگوید:
به روی چشم آقا.
بفرمایید.
قابل ندارد.
خسته نباشید.
هراندازه که جملات فروشنده زیباتر باشد، ارزش وی نیز بالاتر میشود. اگر در زیبایی کلامش، ستایش و زیبایی را در تعریف کالاهایش بیفزاید و قادر به قانعساختن مراجعهکنندگان به خرید باشد، وی، نور بالای نور را کسب نموده است.
ارباب تجربه به این مطلب اتفاق دارند که مهترین ویژگی یک منشی آن است که زبانش شیرین باشد و عبارات جذابی بر زبان آورد و اینگونه جملات را به گوش مراجعهکنندگان بنوازد و بگوید. «ابشر» (مطمئن باشید) ما در خدمت شما هستیم.
چه بسا زنی شیفته و دلباخته شوهرش است با این که وی بسیار بخیل و نازیبا است، اما وی را با جملات سحرانگیزش اسیر نموده است.
یادم آمد که جوانی در مراوده و تعامل دختران جوان بسیار مهارت داشت و برای به دستآوردن آنها خیلی خبره بود و چهقدر از دختران بیچارهای که در دام محبت وی گرفتار بوده و به ریسمان عشق وی معلق بودند. شگفتتر اینجا بود که وی ماشین مدل بالایی نداشت که آنها را بر آن سوار کند و جیب پر از پولی نداشت تا هدایای زیادی برای آنها خریداری نماید، فکر نکنید که وی از زیبایی بالایی برخوردار بود. هرگز، من از خدا میخواهم که شما را به دیدن چهره (ی زشتش) مورد آزمایش قرار ندهد.
اما دو فک وی یک زبانی را در خود جای داده بودند که اگر با آن با سنگی صحبت میکرد آن را میشکست، اگر با مویی صحبت میکرد آن را میتراشید و اگر آن را در نهری فرو میبرد، آن را فواره میکرد و اگر شیفته و دلباختهای را دلجویی میداد او را بیهوش میکرد.
لذا با این زبانش دختران را شکار نموده و بلکه به شدت آنها را تسخیر میکرد. شاعر میسراید:
وحديثها السحر الحلال لو أنه |
|
لم يجن قتل المسلم المتحرز |
یعنی: «سخنان وی (معشوقه) از قبیل جادوی حلال است اگر او مسلمانی را که خود را حفاظت میکرد، نمیکشت».
«اگر زیاد سخن بگوید خستهکننده نیست و اگر مختصر نماید، کسی که به سخنانش گوش میدهد دوست میدارد که مختصر سخن نگوید».
هرکسی در سیره و تاریخ بنگرد، امور شگفتانگیز میبیند.
روزی سه نفر به نامهای «قیس بن عاصم»، «زبرقان بن بدر» و «عمرو بن اهتم» که از بزرگان و سران قبیله تمیم بودند نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم آمدند.
«زبرقان» گفت: یا رسول الله! من سردار تمیمام و آنها از من پیروی میکنند وبه حرفم گوش میدهند و من آنان را از ستم بازمیدارد و حقوق آنها را میگیرم. آنگاه به سوی دومین سردار «عمرو بن اهتم» اشاره نمود و گفت: این از جایگاه من خبر دارد.
«عمرو» اینگونه از وی تعریف نمود: به خدا قسم! یا رسول الله وی بسیار سخنور و دفاعکننده از قومش است و از حرفش اطاعت میشود. آنگاه عمرو خاموش شد و در تعریف وی مبالغه ننمود.
زبرقان منتظر تعریف بیشتری بود، اما عمرو خلاصه نمود. از این رو زبرقان به خشم آمد و گمان برد عمرو بر سیادت وی حسد میورزد. لذا گفت: به خدا قسم! یا رسول الله! او میداند چه بگوید ولی چیزی جز حسادت مانع سخنگفتن وی نیست.
در این هنگام عمرو به خشم آمد و گفت: من نسبت به تو حسد میورزم؟ به خدا سوگند تو که اصل و نسب، تازهمال، نادانزاده و ضایعکننده قبیله هستی.
به خدا قسم یا رسول الله! من در آنچه اول گفتم راست گفتم و در آنچه آخر گفتم دروغ نگفتم، اما من مردی هستم که اول راضی بودم پس بهترین آنچه را میدانستم گفتم و خشم گرفتم لذا بدترین آنچه را یافتم گفتم و به خدا قسم که من در هردو سخن راستگو هستم.
آنحضرت صلی الله علیه و آله و سلم از حاضر جوابی، قدرت بیان و مهارت سخنوی وی در شگفت آمد. لذا گفت: «همانا برخی از سخنان سحرآمیزاند برخی از سخنان سحرآمیزاند»([1]).
پس در مهارتهای زبانت ابتکار به خرج بده. اگر کسی گفت: خود کار را بده.
بگو: چشم بفرمایید.
اگر گفت:
- آقا من از شما چیزی لازم دارم. بگو: چشمانم را بخواه. بفرمایید.
- از شما خدمتی میخواهم. بگو: بفرمایید. ما برای کسانی خدمت کردیم که به گرد پای شما نمیرسند.
اینگونه شیوههایی که احساسات و عواطف را به هیجان میآورند اعمال نما،
با مادر، پدر، همسر، فرزندان و دوستان کلماتی که آمیخته از مهر و عاطفه است را به گوش آنان بنوار؛ زیرا این شیوه به تو زیانی نمیرساند؛ ولی دیگران را تسخیر نموده و کدورتهایی که در دلشان است را از بین میبرد.
به وضعیت انصار رضی الله عنهم بعد از غزوه بدر بنگر.
انصار کسانی هستند که در غزوه بدر در کنار پیامبر جنگیدند و در غزوه احد جهاد کردند و در غزوه احزاب محاصره شدند و همواره در کنار وی میجنگیدند و کشته میشدند و سپس به سوی «حنین» رهسپار گشتند.
در صحیحین آمده است: در آغاز غزوه حنین، جنگ شدت گرفته بود و مردم پراکنده شده و لشکر از کنار رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم متفرق شد. لشکر طائف قوی بود و شکست در جلو مسلمانان خودنمایی میکرد. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به یارانش نگاه کرد دید از جلو او فرار میکنند! آنگاه با صدای بلند انصار را صدا زد: ای جماعت انصار!
آنان در جواب گفتند: لبیک یا رسول الله! و به سویش برگشتند و در جلوش صف کشیدند و همواره با شمشیرهایشان در مقابل دشمن میجنگیدند و برای رسول خدا جانفدایی میکردند تا این که کفار پا به فرار گذاشته و مسلمانان پیروز گشتند.
بعد از این که نبرد پایان یافت و غنایم در جلو آنحضرت صلی الله علیه و آله و سلم گرد آورده شد، آنان به وی نگاه میکردند.
در این لحظه هرکدام گرسنگی فرزندان و خانواده فقیر خویش را به یاد میآورد و به سهمی از این غنایم چشم امید داشت تا مقداری اوضاع آنها سامان یافته و زندگیشان بهبود یابد.
آنها در همین حالت بودند که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم «اقرع بن حابس» را که تازه مشرف به اسلام شده بود – چون وی چند روزی قبل از فتح مکه اسلام آورده بود – فرا خواند و صد شتر را به او داد.
باز ابوسفیان را فرا خواند و صد شتر را به او داد.
همواره غنایم را در میان اقوام و بزرگان مکه تقسیم مینمود. کسانی که مانند انصار نه مال خرج کرده بودند و نه جهاد و جانفدایی کرده بودند.
وقتی انصار این صحنه را مشاهده کردند با همدیگر گفتند: خدا پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را بیامرزد به قریش میدهد و به ما نمیدهد، در حالی که هنوز از شمشیرهای ما خون آنها میچکد!
وقتی سردار آنها سعد بن عباده رضی الله عنه این وضعیت را دید، نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم رفت و گفت: یا رسول الله! در دلهای اصحاب تو از میان انصار نسبت به شما کدورتی پدید آمده است.
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم تعجب نمود و گفت: «چه شده؟».
گفت: به خاطر آنچه در مورد این غنایم انجام دادهای و آن را در میان قومت (یعنی) اهل مکه تقسیم نمودی و به قبایل عرب اموال زیادی عطا نموده و به انصار چیزی ندادهای.
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم گفت: «توچه میگویی ای سعد؟» سعد گفت: یا رسول الله! من نیز یکی از میان قومم هستم.
رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم متوجه شدند که این قضیه به درمان چیزی نیاز دارد که در دلهایشان داخل شود نه در جیبهایشان.
آنگاه گفت: «قومت را جمع کن».
وقتی انصار گرد آمدند آنحضرت صلی الله علیه و آله و سلم نزد آنان تشریف آورد و حمد و ثنای خداوند را به جا آورد و سپس گفت: «ای جماعت انصار! سخنی از شما به من رسیده است؟».
انصار جواب دادند: بزرگان ما چیزی نگفتهاند. اما برخی از جوانان ما گفتهاند: خداوند به رسول الله رحم کند به قریش میدهد و ما را رها میکند، در حالی که هنوز از شمشیرهای ما خون آنها میچکد!!
آنگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «ای جماعت انصار! آیا شما گمراه نبودید و خداوند شما را به وسیله من هدایت ننمود؟!».
گفتند: بله و فضل و منت از آنِ خدا و رسول اوست.
فرمود: «آیا شما فقیر و نیازمند نبودید و خداوند شما را به وسیله من بینیاز ساخت و شما دشمن همدیگر نبودید و خداوند به وسیله من بین دلهایتان الفت و محبت آفرید؟!».
گفتند: بله و فضل و منت از آنِ خدا و رسول اوست.
سپس رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم خاموش شد و آنها نیز خاموش شدند و پیامبر منتظر ماند و آنها نیز منتظر ماندند. باز رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «چرا جواب نمیدهید ای جماعت انصار؟».
آنها گفتند: چه جواب بدهیم یا رسول الله! فضل و منت از آنِ خدا و رسول اوست.
آنگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «به خدا قسم! اگر میخواستید البته میگفتید و راست گفته و تصدیق میشدید».
اگر میخواستید میگفتید: تو در حالی آمدی که تکذیب شده بودی و ما تو را تصدیق نمودیم، درمانده و بینیاز شده بودی و ما تو را یاری نمودیم و رانده شده بودی و ما تو را جای دادیم و فقیر و تهیدست بودی و ما ثروت و دارایی خودمان را در اختیار تو گذاشتیم.
سپس شروع به تحریک احساسات انصار نموده و دلهایشان را تکان داد و گفت: «ای جماعت انصار! آیا در مورد چیز بیارزش دنیا، نسبت به رسول الله بدبین شدهاید که من آن را برای به دستآوردن دلهای افرادی قرار دادم تا اسلام بیاورند و شما را به اسلامتان سپردم. همانا قریش تازه به اسلام گرویدهاند و به تازگی جاهل بوده و دچار مصیبت شدهاند.
یعنی در فتح مکه دچار جنگ و کشتار شدهاند و من خواستم آن را جبران نمایم و دلهایشان را به دست آورم.
«ای جماعت انصار! آیا راضی نمیشوید تا مردم با گوسفند و شتر برگردند و شما با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به خانههایتان بازگردید؟!».
«اگر مردم، یک وادی و درّهای را طی نمایند و انصار وادی و درّهای دیگر را طی نمایند، قطعاً من وادی و درّهی انصار را طی خواهم کرد. سوگند به ذاتی که جان محمد در دست اوست اگر فضیلت هجرت نمیبود، من مردی از انصار میشدم. خدایا! بر انصار و فرزندان انصار، و فرزندانِ فرزندان انصار رحم بفرما». در این هنگام مردم به گریه افتادند تا این که محاسن آنها خیس شد و گفتند: ما به تقسیم و بهره رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم راضی شدیم. آنگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم رفت و مردم متفرق شدند.
ای خدا تعجب است، چهقدر پیامبر ما صلی الله علیه و آله و سلم شگفتانگیز بود!
شما با عبارات و جملههای زیبا گاهی میتوانید مردم را از خود بیخود نموده و هوش از سر آنها ببرید.
برگفته از کتاب ( از زندگی ات لذت ببر)
ترجمه ی محمد حنیف حسین زائی