خاطرات
برایم نوشته بود:
حتی یک روزم بدون گریه نمیگذرد...
هر روز بارها به فکر خودکشی میافتم...
دیگر زندگیام برایم هیچ اهمیتی ندارد... هر ساعتش آروزی مرگ میکنم...
کاش به دنیا نیامده بودم و هرگز این دنیا را نمیشناختم...
آغاز کارم با یکی از معدود دوستانم بود...
یکی از دعوتگران برایم تعریف کرد که برای معالجه به بریتانیا رفته بود...
میگوید: مرا به یکی از بیمارستانهای معروف آنجا بردند که معمولا بزرگان و وزراء برای علاج به آنجا میآمدند... هنگامی که پزشک وارد شد و قیافهی من را دید گفت: مسلمانی؟
گفتم: بله.
گفت: مشکلی دارم که از وقتی خودم را شناختهام باعث حیرتم شده... ممکن است آن را بشنوی؟
داشتم در راهی صحرایی میرفتم که راهم را گم کردم... در صحرا به خیمهای کهنه رسیدم... به داخل آن نگریستم و دیدم مردی نابینا که هر دو دستش قطع بود در آن بر زمین نشسته... کسی کنار او نبود... متوجه شدم زیر لب چیزهایی میگوید...
در شرایط سختی قرار گرفته بودم... آن روز به دانشکده رفته بودم و
دربارهی سیرت نبوی سخنرانی داشتم...
در برابر دانشجویان ایستادم... سال دوم تحصیلشان در دانشکده بود...
خواستم اطلاعاتشان را بسنجم تا بدانم سطح کسانی که قرار است مخاطَبم باشند در چه اندازه ای است...
ابوعبدالله تفاوت چندانی از سایر دوستانم نداشت؛ اما خدا گواه است، او از همه بیشتر به کار خیر علاقمند بود و دارای فعالیتهای دعوی بود که مهمترین آنها یکی این بود که در یک مرکز کر و لال به عنوان مترجم کار میکرد.
برای انجام چند سخنرانی به یکی از کشورها سفر کرده بودم... در آن کشور بیمارستان بزرگی برای بیماران روانی وجود داشت یا اونطور که مردم میگن: تیمارستان...
صبح دو سخنرانی انجام دادم... بیرون که آمد یک ساعت به اذان ظهر مانده بود... عبدالعزیز یکی از دعوتگران معروف همراه من بود...
یک شب زمستانی تلفن خانه زنگ زد...
گوشی را برداشتم... عبدالله بود...
عبدالله سال گذشته از دانشکده فارغ التحصیل شده بود و از آن به بعد خبری از او نداشتم...
صدایش را که شنیدم یاد چهرهی بشاش و قامت سراسر سرزنده و شاد او افتادم...
ـ خوبی عبدالله؟ خوشحال شدم... چه خبر؟ خوبی؟
تلفنم زنگ خورد... یکی از سوئد با من کار داشت...
ـ السلام علیکم... شیخ محمد؟
ـ وعلیکم السلام... بله بفرمایید؟
ـ شیخ من پزشکم و برای تحصیلات تخصصی اینجا در مالموی سوئد ساکن هستم
در يکي از کشورهاي اروپايي بودم و پس از نماز تراويح و ايراد سخنراني، يکي از دوستان مرا به خانهاش براي صرف چاي دعوت کرد. در اين مجلس حدود سي نفر از برادران مسلمان که مقيم آن کشور بودند جمع شده بودند ابتدا ترجيح دادم که خاموش شده و فقط شنونده باشم. برادران دفتر صحبت را باز کردند
يکي از دوستان می گفت: من در کانادا در رشته پزشکي تحصيل ميکردم و هرگز آن روزي را که من در اتاق مراقبت در بيمارستان در حالي كه از بيماران پرستاري ميکردم، از ياد نمي برم. به طور تصادفي اسم يکي از بيماران که در تحت شماره 3 قرار داشت توجُّه مرا به خود جلب نمود
یکی از پزشکان برایم تعریف کرد که یک بار وارد اتاق مراقبتهای ویژه شدم... جوانی بیست و پنج ساله توجهم را جلب کرد که مبتلا به ایدز بود و وضعیتش وخیم بود...
با نرمی با او صحبت کردم اما حرفهایی زد که واضح نبود...
با خانوادهاش تماس گرفتم... مادرش به بیمارستان آمد و از او دربارهی پسرش پرسیدم...
گفت: حالش خوب بود تا آنکه با آن دختر آشنا شد...
هیچ وقت آن جوان را فراموش نمیکنم... او را هنگامی که در دانشگاه درس میخواند میشناختم... جوانی بود زیبا چهره و خوش اندام... گویا لبریز از جوانی و سلامتی بود... اما او نیز همانند دیگر جوانان بود...
پس از آنکه فارغ التحصیل شد رابطهام با او مدتی قطع شد...
تا آنکه روزی با من تماس گرفت و خواست به دیدار او روم و گفت: من نمیتوانم پیشت بیایم... نپرس چرا! وقتی بیایی خودت میفهمی... اینها را با صدایی غمناک میگفت...
يکي از دوستان دعوتگر که پنجاه سال سن داشت، برايم تعريف کرد که او در ايطاليا در يک مرکز اسلامي سخنراني کرده است و در مورد تربيت فرزندان و مسئوليت آنها سخن گفته است و اغلب شرکت کنندگان در جلسه عربهايي بودهاند كه در غرب سكونت داشتهاند، وي فرمود: در اين اثنا که من سخن ميگفتم ناگهان پيرمرد هشتاد سالهاي برخاست و سخنانم را قطع نمود
در سوئد بودم، سوئد کشوري است که بسياري از مسلمانان به اين کشور پناهنده شدهاند پس از نماز تراويح و ايراد سخنراني (که به زبان عربي انجام گرفت) يکي از دوستان عرب نزد من آمد و گفت: در اينجا برخي از دوستان سوئدي مسلمان ميخواهند با شما نشستي داشته باشند آنان در مسجد حلقه زدهو در انتظار شما هستند.
یکی از دوستان برایم تعریف می کرد... میگفت: در یکی از سفرهایم به یک سیرک رفتم...
در حالی که نمایش آنان را تماشا میکردم زنی وارد صحنه شد و با توانایی عجیبی بر روی طناب راه رفت سپس به روی دیواری پرید و طوری بر آن بالا رفت که انگار مگس است! مردم از دیدن کار او بسیار تعجب کردند...
یکی از عاشقپیشگان در نامهای طولانی مشکلی را که با معشوقهاش داشت برایم نوشت؛ او در بخشی از نامهاش نوشته بود:
«به خدا قسم شیخ، من او را سوار بر اتوموبیل خودم میکنم و ساعتهای طولانی با هم هستیم و به خدا سوگند هیچ چیزی که باعث خشم خدا شود میان ما رخ نمیدهد اما چند تا بوسهی محترمانه اتفاق میافتد»!!
یکی از دعوتگران برایم تعریف کرد که برای معالجه به بریتانیا رفته بود...
میگوید: مرا به یکی از بیمارستانهای معروف آنجا بردند که معمولا بزرگان و وزراء برای علاج به آنجا میآمدند... هنگامی که پزشک وارد شد و قیافهی من را دید گفت: مسلمانی؟
گفتم: بله.
گفت: مشکلی دارم که از وقتی خودم را شناختهام باعث حیرتم شده... ممکن است آن را بشنوی؟
گفتم: بله...
به یاد دارم یک مرتبه جهت ادای عمره به مکه رفته بودم و در خلال طواف بودم که برای همه مسلمانان دعا میکردم تا خداوند آنها را حفظ نموده و یاری و قدرت دهد و گاهی میگفتم: خدایا مرا و دوستان و رفیقانم را مورد عفو و مغفرت قرار بده.
چند سال پیش در ایام حج من بعد از نماز عصر، جهت ایراد سخنرانی به یکی از کاروانها رفتم و بعد از ایراد سخنرانی، مردم جهت سؤال و مصافحه هجوم آوردند. من کوشش کردم تا سریع بیرون بروم
یکی از بدترین حالاتی که برایم اتفاق افتاد، این بود که من باری به مدت چند روز به «جدّه» سفر نمودم و در آن روزها بسیار مشغول بودم، از موبایلم پیامی از طرف برادرم «سعود» دریافت نمودم که در آن نوشته بود: خداوند تعزیهی شما را در مورد پسر عمویمان که در آلمان درگذشته است، نیکو بدارد!
به یاد دارم که من در یکی از زندانها سخنرانی ایراد نمودم و از قضا من در یک موضوع خاص در مورد قاتلان و مرتکبان جنایت قتل سخن میگفتم و چون از ایراد سخنرانی فارغ شدم همگی دنبال کارشان رفتند و یکی نزد من آمد و از من تشکر کرده و خودش را معرفی نمود که مسئول یکی از مراکز فرهنگی در «عبر» است،
به یاد دارم که یک پیرزن صالح «مادر یکی از دوستان» یکی از فرزندانش را بسیار تعریف میکرد و با دیدن او خوشحال و شادمان میگشت و با او سخن میگفت با وجود این که فرزندان دیگرش با او نیکی و خوشرفتاری میکردند. اما قلبش بیشتر به این پسر وابسته بود. من میخواستم علت آن را دریابم
روزی برای بچههای کوچک دبستانی در مورد نماز سخنرانی نمودم و از آنان در مورد اهمیت نماز، حدیثی را پرسیدم. یکی از آنان جواب داد: رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم میفرماید: «بين الرجل وبين الكفر والشرك ترك الصلاة» یعنی: «فاصلهی بین کفر و شرک، ترک نماز است».
دو سال پیش در یکی از شبهای رمضان جهت ایراد سخنرانی در یکی از ایستگاههای ماهوارهای دعوت شدم و این دیدار در مکه مکرمه در یکی از هتلهای مقابل مسجد الحرام برگزار گردید.
ما صحبت میکردیم و بینندگان از پنجره پشت سرمان به عمرهکنندگان و طوافکنندگان را به صورت مستقیم نگاه میکردند.